برای بهترینم .یکی یدونه داداشم !

خیلی وقته با هم حرف نزدیم.از اون حرفهای دو نفره از جنس نیمه شب . از اون حرفهایی که شبهای امتحان بیشتر دلمون می خواست حرف بزنیم .از دوست و معلم و اتفاقات تا احساس و منطق و فلسفه .

دلم لک زده برا حس ناب درد و دل از جنس من و تو . از جنس رابطه من و تو .از کودکی تا امروز .از خونه قدیمی و درست کردن نقشه گنج و حیاط گردی و تیرکمون و گرفتن گنجشک تا برف بازی و پشتی زدنها و کشتی و  دعوا سر لامپ خاموش کردن و بهانه های جور واجور !دلم لک زده واسه گشت و گذار دو نفره !پاساژ و خرید و حرف  و در آخر دعوا و تصمیم اینکه دیگه عمرا با هم بریم بیرون و باز دفعه ی بعد با ذوق مشتاق رفتنه با هم !

گاهی لج بازی گاهی عشق .گاهی حسادت گاهی گذشت گه گاه بدجنسی .دلم لک زده واسه وقتهایی که میامدی مهمانی اتاق من !هی راه می رفتی و حرف می زدی و بعداز یکم مکث می گفتی آره و دوباره ادامه می دادی .

قیافه و حرکات بچگیت هنوز جلو چشمه .انگار همین دیروز بود و تو چه زود بزرگ شدی و واسه خودت مردی شدی !

خنده های بچگیت و صدای آجی آجی گفتنت !می دونی خیلی وقته دیگه بهم نگفتی آجی ! رابطه ی  احساسی عمیقت با مادربزرگ. شیطنت هات ! تو بهترین بودی. من همیشه به تو افتخار می کردم .به هوش و استعدادت .به احساساتت و به ذوق و سلیقه ات

به دستمال جمع کردن و تا کردن و نظم کشو بچگیت

به نقاشی های قشنگت که من همه ی دفتر نقاشی هات را به عنوان یادگاری نگه داشتم .

به اولین دفتر خاطراتت که تو تقویم عید با کلی غلط املایی و نگارشی و دستوری خاطرات عید را نوشته بودی .

به درس خواندن تو عید و معدل ۲۰ و تیزهوشان قبول شدنت !

به تیم بسکتبالتون و تلاشت و قهرمان شدنت و افتخار من و خانواده و پدربزرگ و مادربزرگ تو جایگاه حضار و ذوق قهرمانیت !

به مطرح بودنت تو مدرسه و شورای مدرسه !

بچگیت گذشت . نوجونیت را هم دوست داشتم . نوجونیت با اون سیبیل های یکی بود یکی نبودت که هر چی بهت می گفتم بزن زیر بار نمی رفتی و تا خودت تصمیم  نگرفتی پی حرف نرفتی !

کلاس دو در کردن دبیرستان و کلاس کنکورات را همه زیر بغلم بود !از همشون خبر داشتم .اما به حساب جوونیت بیخیال می شدم و زیر آبتو نمی زدم !هر از چند گاهی یه یادآوری به خودت می کردم اما سر و کلت خیلی بو قرمه سبزی می داد .گوشت بدهکار نبود و زبونت طلبکار بود !

منم کم کم زندگیم به یه مهمانی تبدیل شد و بایدی ملزم شد به رفتن !

تا اینکه نتیجه ها رو زدن  و  قبول شدی ! خداییش فکرش را هم نمی کردی با این خوندن قبول بشی اما هوشت به دادت رسیده بود! اما  قرمه  سبزی کار دستت داده بود و ورودی بهمن شدی !یادم نمی ره تکیه داده بودی به دیوار و گفتی : خدا من برم دانشگاه دیگه حسابی درس می خونم !و خدا هم حرفت را شنید و تو رفتی دانشگاه !

قبل دانشگاه سر کار می رفتی .کلی بهت افتخار می کردم . اونروزی که واسه تولد شوهرم رفتی کار کردی و دستت زخم شده بود و شبش پول زحمت کشی خودت را رفتیم بیرون واسه حمید پیراهن خریدیم و من توأم بودم از احساس غرور و شرمندگی و افتخار ! غرور از باب مرام تو .شرمنده ی رفتار و دست زخمی تو و مفتخر به داشتن تو !

 دانشجو شدی !کجدار و مریض درس خوندی .یه ترم به خاطر دوستت و یه ترم به خاطر احساست .یه ترم به خاطر نامردی و یه ترم به خاطر بی انگیزگی !

خیلی دوستت دارم .شاید از دست من دلخور بشی اما انگیزه ی تو باید بابا و مامان و من باشیم که به تو نیاز داریم .به خوش قلبیت .به شادیت .به حمایتت .به موفقیت هات . تو واسه ما دلگرمی هستی . امیدی و آینده ای. هزاران هزار بار تو هراتفاق کوچیک و بزرگ ما به تو افتخار کردیم . خیلی وقتها از دست بچه بازی هات ناراحت شدیم .از غمت غصه خوردیم و از شادیت لذت بردیم .تو ۹۰ سالت هم بشه داداش کوچولوی منی من حواسم به تو هست .تو تجربه های تلخت کنارت هستم حتی اگه تو دوست نداشته باشی . تو اشتباهاتت مصحح می شم حتی اگر بهت بر بخوره و هر جا بشه حمایتت می کنم حتی اگر به غرورت بر بخوره چون که من خواهرتم . تو عمر و جونه منی . بهترین دوران را با تو داشتم . با تو زندگی را کشف کردم با تو همسفر خیال بودم .با تو کاشف بودم .  همراه تو  کنجکاوی های کودکانه ام را  دنبال کردم .با تو خندیدم .  با تو گذشت .تقسیم اتاق تقسیم وسایل . اشتراک گذاری را یادگرفتم با تو من مسئول شدم . مسئولیت را یاد گرفتم .مواظبت را یاد گرفتم و من به خاطر تو حس خواهرانه را تجربه کردم . حس برادر داشتن . با تو من تنها نیستم .مامان تنها نیست .بابا تنها نیست.

من نمی تونم ببینم عمرت تلف بشه .استعدادات به خواب بره و آینده ی نزدیکت را به خاطر حسرت چیزهایی که گذشته از بین ببری . اگر می گم درس بخون چون می دونم تو حقت اینه که معدل دانشگاهت بالا باشه . دانشگاهت بالاخره تمام می شه اما با معدل خوب تموم شه حقه تو. بهت می گم سرمایه گذاری کن چون به قول خودت کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من موقعی که نیاز داری شاید هیچ کس نتونه کمکت کنه . خودت به داد خودت می رسی .بهت می گم فکر آینده باش . چون همه در آخر به دنبال زندگی خودشون می روند و هیچکس براش مهم نیس آینده تو را بسازه و یا خراب کنه . 

من همیشه منتظر خوشحالی و شادی و موفقیت های تو هستم .منتظر درخشش تو . تو می تونی و من برای همین توقع دارم .یکم تلاش کن .خوابت را تنظیم کن . اهداف سالیانه تنظیم کن .

مثلا تا پایان ۹۲ باید ۳۰ واحد پاس کنم .باید ۵۰۰ هزارتومان  پس اندار کنم .باید به فلان کلاس برم .باید زبان فلان سطح باشم .باید باشگاه فلان برم .باید با فلان کس قطع رابطه کنم .باید با فلان کس ارتباط برقرار کنم .باید  ۲ نفر جدید منو تو کار بشناسند.باید با فلان استاد طرح دوستی بریزم .برا استفاده از اینترنت زمان مشخص بذار .نذار زندگیت را متوقف کنه یا تاثیر زیادی روش بذاره .

دوستت دارم .بوس بوس

واسه یه شروع عالی آماده ام !!!!!!!!!!!!!

سلام ! 

یک هفته ی دقیق مونده به پایان و شروع یه آغاز ! 

حاله من عالیه . 

فوق العادم ! 

میم و نون سرشاز از ذوق و شوق !  

 

امسال واسم مثله یه چشم بهم زدن گذشت !اتفاق خاص و ویژه ایی نداشت  جز کار و در آمدم که شاید اینقدر ناچیز و پیش پا افتاده باشه  که نشه جز خواص این سال ازش یادی کرد !  

 

آشنایی با بهشت گمشده و سرزدن های ماهانه بهش و کشور و بی بی شهربانو و ... گریه ها و یادها  

گروه و سرپرستی گروه و کارهای بزرگ و آرمانی ! 

 

نامه و رویای تحول و تحقق یه ایده و انتظار و انتظار و انتظار به امید پاسخ ! 

 

من امسال خطا نداشتم !ایده آل بودم نسبتا (تا اونجایی که البته یادمه شایدم داشتم اما تو این لحظه یادم نیست ) 

 

مامان و بابا بهم افتخار می کنند و تونستم با لوح تقدیر ها و جوایز  حداقل کاری که از دستم بر می آمده را بکنم تا سربلندشون کنم و این منو از هر چیز دیگه شادتر می کنه  

 

مورد احترام همه هستم از حراست و خدمه دانشگاه تا دوستان وهمکلاسی ها و هم دانشگاهی ها ومحل کار و  خانواده و  اساتید و حتی کسانی که با کارها و رفتار من مخالف هستند و قبولم ندارند ( این از هر چیزی واسه من با ارزش تره  ) 

 

به خیلی ها کمک کردم .هر کمکی که از دستم بر می آمد .روی خیلی ها تاثیر گذار بودم (همه سنی و همه قشری ).کلی قصه گو بودم !کلی کتاب تبلیغ کردم ! بهترین کارهایی که کردم و ازش واقعا لذت بردم  )( قیافه ی پسره تو نمایشگاه و تشکر صمیمانه و سرشار از شرمش و قیافه و چشمای قشنگ اون دختر بچه دست فروش و خنده ی معصومانه اش همیشه جلوی چشممه و بهترین پاداشه واسم .به خاطر حس قشنگی که بهم می ده ) (تو همه ی این لحظه ها گویی رسول بودم و رسالتم را انجام می دادم و این حس مقدس ترین حسیه که تا امروز تجربه کردم. احساس خوشایند الهی بودن )

 

با این تعریفها امسال خودش خیلی خاص بوده ! چون میم و نون همیشه خالی من الان سرشار از ذوق و شوق و عشقه !   

 پس جمله ی اول تعریف هامو  اصلاح می کنم  

  امسال واسم مثله یه چشم بهم زدن گذشت !کلی اتفاق خاص و ویژه داشت ! 

 

و این همه را مدیون زمان و سال 88 ام   

من سال جدید را باخدا آغاز می کنم  

من سال جدید را سرشار و پر از عشق و محبت و دهش  و آشتی شروع می کنم . 

من سال جدید را با ذوق و شوق و امید و انتظاری شروع می کنم  

من سال جدید را با خودی شروع می کنم که مهربونه که سرشار از احساس پاک و صمیمانه و بخشش ونیکی و خوش گویی و خوش بینی از دیگران  است  شروع می کنم   

   

 

پ.ن: خواب پریشب خیلی حس قشنگی بهم داد . خدا لبخند می زد و من در رضایت تمام بودم  . شکرت  

 

پ.ن: مارجانیکا شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت به خاطره همه چیز و بیشتر به خاطر آرامش روحم  

دوستت دارم خدا .هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا.مرسی  

 

پ.ن : آخرین تلاطم روحمم آروم کردم و آلان روحم در نهایت آرامشه و الهیه . شکرت خدا جونی  

بوس بوس بوس

من خستمه !!!!!

 

ساعت ۴ بعد از ظهر ! 

وقتی می رسم خونه خستمه ! بهم ریختگی اتاق به حدیه که باید برای وارد شدن بهش دنباله جای پا بگردی اما بی توجه بهش جای پامو پیدا می کنم لباس عوض می کنم !‌چون فکر می کردن مثله همیشه ناهار دانشگاهم برام ناهار نذاشتن یه تخم مرغ می پزم و با ترشی بادمجان شکم پر و یه فکر مشغول شروع می کنم به خوردن !تند تند می خورم تا زود بلند شم برم نماز بخونم و بخوابم !   

نماز می خونم و می رم تو اتاق جای پا پیدا می کنم به سمت تخت و هر چی که روی تخته را آروم می ریزم پایین و به خودم می گم وقتی بیدار شدم اول  اتاق مرتب می کنم !!  

یادم می یاد موبایلم روی میزه ! می رم به سمت میز تا ساعت موبایلو تنظیم کنم واسه ۷ شب که می بینم دایی میس زده !  می رم  طبقه اشون ببینم چیکار داره ؟ که بحث سیستم و کار و مقاله و ........  

بهش می گم من خستمه !‌می خوام برم بخوابم !‌می گه برو چای درست کن بعد برو بخواب ! باز می گم خستمه !!!‌خودش می ره درست می کنه !!!من می شینم پا سیستمش با بی حوصلگی یکم کارهایی که ازم خواسته را انجام می دم ! بر می گرده ! حرفمون گل می ندازه !اینبار بی اینکه به من رو بندازه پا می شه می ره چایی می یاره ! دو تا لیوانی با نبات !!! چایی را می خورم !‌بهونه می یارم  می گم سیستمت با من راه نمی یاد !‌می گه خوب بریم پایین !
می گم اتاق نامرتبه ! می گه آهان !‌نمی شه با سیستمت کار کرد !‌می گم تو بیا بشین پا سیستم من می خوابم !‌خستمه !!!!
می یایم پایین ! به نتیجه نمی رسیم !‌زورا زور می گه بیا با هم بریم کافی نت !!!مقاومت نمی کنم و لباس می پوشم و می رم !بی خیاله خواب می شم ! 

کلی تو راه می حرفیم !از همه چی !همه کس !!!  

بر می گردیم خونه می رم تو اتاقش واسه ادامه ی حرفها .مادربزگم به جمعمون اضافه می شه و کلی از خاطرات می گه !شیر و بیسکوییت و کیک می خوریم و موقع اومدن پایین دایی یه فیلم بهم می ده به اسم جاده ی روابط !!!!! 

بهش می گم از  if only  هم خوشم اومد ! فیلم را  می گیرم و می یام پایین ! اتاق همچنان بهم ریخته است ! می یام تو اتاق ! سیستم را روشن می کنم بی توجه به نامرتبی اتاق فیلمو می ذارم می شینم پای فیلم !!!!
تو هر دو فیلم با دو موضوع متفاوت من نیمه های خودمو دیدم و کلی درس از هر دو گرفتم !!!!! 

تمام مدت فیلم به فکر این بودم که حتما این کلمات را یه جا یادداشت کنم : 

 

 

من در مسیر یک رابطه گم شدم و همانند کودکی ترسیده و رنگ پریده با نگاهی التماس گرانه به دنباله یک نشانه  مات و بی توجه ام ! من به دنباله یه جای امن یه نگاه آشنا تمام مسیر ها را کوچه به کوچه طی می کنم .گاهی برای اینکه بیشتر گم نشم بر می گردم سر نقطه ی اول و جای اوله گم شدنم و دوباره کابوس تکرار و تکرار می شه ! 

من از نگاه های بیگانه می ترسم ! من از هر نگاهی می ترسم . همه ی شهر همه ی خیابون ها همه ی قشنگی مغازه ها واسه من دلهره آوره ! چرا که من گم شدم !!!!!!  

من گم شدم !
من گم شدم !!!! 

 

 

فیلم تموم می شه !!!! همه ی ما رویاهایی را دنبال می کنیم و هستند کسانی که مانع رویاهای ما هستند !!! بعضی اتفاقها ما را به رویایی می رسونه که همیشه خوابش را می دیدم و بعد کابوس !!!!! 

عشق ! احترام متقابل ! افسردگی ! فرار !تولد ! بچه ! مرگ !!!! خودکشی !!!!!!!!! 

فیلم با یه حس همدردی و یه منطق که همیشه تو روابط همه به یه اندازه مقصرند تموم می شه !!!!!
فیلم تموم می شه و من بر می گردم به همون اتاق شلوغ و درهم خودم ! پا می شم از سیستم می رم نماز می خونم و بعد  جلوی آینه به خودی زل می زنم که داره رویاشو دنبال می کنه !!! 

یاده این چند وقت می یوفتم ! یاده کسانی که یه روزی التماسشون می کردم بیاین یه کار بزرگ شروع کنیم و به من و رویاهام می خندیدند و حالا امروز که این رویاها یه قدم  به واقعیت نزدیک تر شده و داره رنگ واقعیت می گیره دیگه واسشون خنده دار نیست ! منم نامردم که اجازه نمی دم دوستانم منو تو این کار همراهی کنم !!!!!
خودخواهی ولی دوست ندارم کسانی تو رویام همراهیم کنند که رویای منو نداشته اند و به نظرشون مسخره و خنده دار بوده ! 

دلم نمی خواد کسایی اسمشون همراه رویای من باشه که تا فهمیدن این رویا شاید(اونم شاید !!!!) به موفقیت برسه و خیلی خیلی مهم بشه حالا خواهان همراهین !!!!!! 

دلم می خواد کسانی همراهیم کنند که رویاشون مثله من باشه و با عشق و فکر و با هدف دنباله روی رویام باشن !!!!!!!!!! 

امروز خستمه !
خوابم می یاد !!!!
حالا واقعا دلم می خواد برم بخوابم !!  

هنوز هم اتاق در هم و بهم ریخته است !!!!!!!!!!!

دلم از همه ی این شهر از همه ی مردمش گیره !!!!!دلم هوای یه جای دیگه را داره !
هوای این شهر واسم سنگین شده  !

آنورمال !

سلام ! 

 

این روزها ،روزهای عجیبیه !‌ 

تو یک ماه اخیر حدود ۵،۶ بار مرگو از نزدیک !‌نزدیکتر از آنچه بشه تصور کرد حس کردم ! 

و من خونسرد !خونسرد خونسرد! این خونسردی واسه منه هیجانی یکم زیادی غیر عادیه ! 

همه این ملاقاتهای نیمه تمام با جناب حضرت عجل در مسیر ناجور دانشگاه و رانندگی بوده و لاغیر !
می دونی خیلی بده که من آدم هیجانی هستم ! یعنی نه کاملا بد !‌اما در کل بده !  

من از یه شادی کوچیک و یه خبر شاد کلی شاد می شم و زمین و زمان را به هم می ریزم و هی شلوغ می کنم هی شلوغ می کنم ! بالا و پایین می پرم و بزرگش می کنم ! 

از یه ناراحتی کوچیک تو خودم می رم و ساکت می شم و با این که حفظ ظاهر می کنم قیافه ی تابلو ام از چند کیلومتری فریاد می زنه من چه باکمه ! 

آدم های امثال من زود هم آروم می شن چون هیجان مثله طوفانه و دائمی نیست !من بعد از چند ساعت هیجان  می شم یه آدم معمولی و خونسرد ! 

از حرف زدن و تلاطم صدام تو تعریف اتفاقات هم می شه به هیجانی بودن من پی برد !‌ 

 

یه همچین آدمی با یه زندگی کاملا معمولی هم می تونه لحظه های پر هیجان داشته باشه و برای خودش بسازه ! دقیقا عین من !
 

دنیای کوچکتر از خونه !!!!!

یه شعر ناب یه شعر قشنگ ! یه شعری که به حال و روزه این روزهام بخوره  

چرا نیست ؟ 

چرا به دستم نمی رسه ! 

یاده یه روزایی بخیر که واسه همه حال و روزم شعر و آهنگ داشتم ! 

یاده  رضا صادقی و اون آهنگی که فقط با گیتار خونده بخیر ! 

یکی اومد که دوست داشتن می فهمید منو از این منه مرده جدا کرد ! 

یادش بخیر !!!!   

یاده قمیشی و شعرهای پر خاطره اش که از دوران راهنمایی تا الان واسم کلی خاطره ساز بوده و آهنگ حال و روزم بوده بخیر !!! 

روی سکوی کناره پنجره همه شب جای منه ! چند ورق کاغذ ، یک دونه ورق همیشه یاره منه ! 

کاغذای خط خطی از کناره در باز پنجره می پرند توی کوچه ! سر حال از این که آزاد شدند ! نمی دونند که اسیر دل سنگ باد شدند ! دیگه بیداری شب عادتمه !!!!! همدم سکوت و تنهایی من !تیک تیکه ساعتمه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تیک تیک ساعتمه !!!!!!!  

با ملاقات معین اشک ریختم و زانو به بقل جاری شدم ! به ملاقات آمدم ببین که سر سپرده داری چگونه عمری از احساس عشق شدی فراری 

با مریم جلالی  افسردگی هام شکل عارفانه می گرفت  

من دلم را در هجوم آرزو گم کرده ام ! گریه را در کوچه پس کوچه های گلو گم کرده ام ! 

کرده ام بر خود حرام این یک دو روزه عمر را !!!!‌گریه را در کوچه پس کوچه های گلو گم کردم !!!!!!

با زیبا شیرازی هم یه زمونی جون گرفتم و خوندم : 

روزی تو ز من گر جدا بشوی ! با غیره دلم آشنا بشوی !!! بی وفایی ! 

یا همصدا باهاش : 

در کنار من بمان ور نه تو را تهمت زنم محرم اسرار دلم با راز من بگریخته !‌محرم اسرار دلم با رازه من بگریخته !  

آخرشم با همین زیبا شیرازی تموم شدم و هنوز که هنوزه همدم من و حال و روزه مجهولم همین شعر زیبا شیرازیه  : 

کم کمک وقت خداحافظی ما رسیده !‌هوای تازه ی تنهایی از راه رسیده طعمه یک بوسه ی پنهونی به لبهام رسیده !‌بغلم کن آخرین بار وقت رفتن رسیده !  .....

رو درختی که رو ساقه اش اسم ما کنده شده یه وری تکیه زدم گفتم دلم خسته شده ! دل من تنگه من و شب های  تنهایی شده  هوای تازه می خواد نفس تو سینه تنگ شده !!!! 

من دیگه اون آدم احساسی و رویایی قدیم نیستم !‌هنوز تو رویام هنوز احساسیم اما در مورد جنبه های دیگه ی زندگی ! 

 می دونی ؟  

من این روزها دنباله یه طرحم !‌یه طرح پول ساز ! همه ی فکر و ذکرم شده کار و پول ! 

کار واسه مردم و زیر دست بودن فایده نداره ! تا همین جا هر چی که قراره یاد بگیرم یاد گرفتم !  

می خوام یه طرح ، یه کار واسه خودم شروع کنم . می خوام هر کاری تو این دو سال می کنم یه مقدمه ایی باشه واسه تاسیس شرکت ! واسه همین خیلی فکرم مشغوله ! خیلی دنبالشم و خیلی این در و اون در می زنم ! شاید باورت نشه که این چند وقته تمام کوچه پس کوچه های شهر  و اطراف شهر را رفتم .هر جا که روزنه ی امیدی بوده ! هر جا که می شد اطلاعات جمع کرد !!!با آدمهای زیادی بر خورد کردم و هم کلام شدم و این واسم تجربه شده! هیچ کس تو کار رو راست نیست و همه روباهند !می شه گفت گرگی با فطرت روباهی در لباس بره اند !!!!! اما همین آدمها وسط حرفاشون و پای درد و دلشون که بشنینی و دقت کنی ناخواسته راهنمایی ات می کنن و همین واسم روزنه ی امیده !!!! 

تو کار و فعالیت تجاری و پول در آوردن بی زبونی و مظلومی برابر له شدن زیر پای هر کس  و نا کس و بیگاری !!!!!
واسه همین اولین درسم پررویی با برخورد جدی و درسته !باید برای کارت ارزش قائل  باشی و قدر خودتو بدونی !و الا هیچ کس کاه بارت نمی کنه حتی اگه نامبر وان باشی ! 

 

چند روز پیش تو جمع دوستان گفتم که چرا یه کار درست وحسابی نیست و پیشنهاد کردم همه با هم فکر کنیم و یه طرح نو جدید و پول ساز راه بندازیم همشون یه جوری منو نگاه می کردند که انگار گفتم از قله قاف بپرید پایین !!! بعد م یکی شون با بی تفاوتی تمام یه گاز به ساندویجش زد و گفت : خره ! یه شوهر پولدار همه این مشکلات و فکراتو حل می کنه !به جا این فکرا به یه خاستگار پولدار جواب بله بده !و برو یاد بگیر چجوری پسره را رام کنی !دیگه همه چی حله !!!! 

بقیه هم تایید کردن !!!!! 

بعد این حرفشون  فهمیدم وقعا دنیای من با اینا متفاوته ! هرچند ایده ی خوبی بود اما من شوهرم هم پولدار باشه دست از این فکرا بر نمی دارم تا وقتی که به یه کار پول ساز برسم !!!!!  

 تازه وای به حاله من که به خاطر پول ازدواج کنم و هدفم از زندگی این قدر پست باشه !   

 

 

اینم از زندگیه ما ! 

 

تنها فیلم هایی که می بینم لطفا دور نزنید و دلنوازانه  !حالم از این مهتاب تو دلنوازان  بهم می خوره !حالم از مظلوم نمایی اش و اینکه هر حرفی را اون طور که دل خواسته ی خودشه باز گو می کنه بهم می خوره !واه واه واه ! نفرت انگیزه ! 


وقتی که دلتنگ میشمو و همدم تنهایی می شم !داغه دلم تازه می شه ! وسوسه های بودنم با تو هم اندازه می شه !  

قد هزار تا پنجره تنهایی آواز می خونم ! 

با کی دارم حرف می زنم ؟نمی دونم !‌نمی دونم !
این روزا دنیا واسه من !‌از خونمون کوچیکتره !!!!!!!!!!!!!!!!  

--------------------------------------------------------------------------------------------- 

پ.ن: از این هفته شروع کردم هفته ایی یه بار شیرینی یا کیک بپزم و هفته ایی یه بار هم غذا بپزم !!!!! 

قبلا تابسوتانها پراکنده  کیک  می پختم خیلی خوب میشد اما اینبار اولین تجربه پخت شیرینی ! یه سینی اش جزقاله شد !!!!!! 

نوش دارو ...!

 

زود است برای دیر شدن  

زود است برای پیر شدن 

برای اسارت در بند  

برای.... 

خلاصه که زود است!
زود است شما  بروید وما تنها بمانیم !
شما بروید تنها و ما تنها بمانیم  

شما  تنهایی را انتخاب کنید و برای ما تنهایی را اجبار کنید ! 

زود است باور بفرمایید زود است !
 

زور است بی شما سر کردن  

زور است رج به رج بافتن خیالمان بی شما ! 

بی انصافی است غرور به قدوم شما لگدمال شدیمان را پیشکش کسه دیگر کنیم ! 

قبول بفرمایید بی انصافی است ! 

رد پای شما بر غرورمان .بر احساستمان و بر قلبمان سنگینی می کند .  

تمام انداممان بو گرفته ! بوی حضور شما !  

دلمان هوایی شده .هوایی آغوشتان .دستان گرم و مهربانتان،هر چند هرگز طعمه آنها را نچشیده و لمس نکرده ! اما گویا هوای شما او را هم دچار ماخولیایی کرده ! 

بی پرده بگویم 

گویا هوای شما مسموم است و تمامیت ما را مسموم کرده !  

نوش دارو خوده شمایین !
بیایین  

تا زود دیر نشده !  

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------- 

عاشقانه نوشتم مثلا !!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------ 

 (متن زیر برگرفته از وبلاگ شبانه )

 

دوست داشتن ،

صدای چرخاندن کلید است در قفل . . .

و عشق ، باز نشدن آن . . .

کاری که ما بلدیم  اما ،

باز کردن در است با لگد . . . !

 

 

یاده آهوی سرگردان !!!!!!!!!!!

سلام !
این که الان اینجام با تمام خستگی هام و خواب آلودگیم به خاطر یه یاد آوریه !
دیشب که داشتم تا سحر مقاله ترجمه می کردم و تند تند می نوشتم یهو یادم افتاد که من 2 سال پیش شایدم 3 سال پیش یه داستان نوشتم به نام آهوی سرگردان !!!!!!!!!! 

آهوی سرگردان داستان جالبی بود که مخاطب خاص داشت و درون مایه ی اصلی داستان تاکید بر قضاوت عادلانه بود .و اینکه داستانی در زندگی هر کس وجود داره که نمی شه ازش سر در آورد و اتفاقاتی می افته که توضیح دادنش سخته و کارو سخت تر می کنه اگر کنجکاوی کنی و یا زود قضاوت کنی سرگردان می شی ! اون داستان با همه سادگی ها و کودکانه اش و با این که اولین داستان بلندی بود که می نوشتم و  هیچ وقت کامل نشد دوستش داشتم چون خیلی حرف واسه فهمیده شدن داشت و مخاطب خاص داشت . مخاطبه خاصی که هیچ گاه نفهمید حکایت سر چیه و چرا من اینو نوشتم و چرا بهش گفتم به پسرک دقت کن که تویی !نفهمید چون اگه فهمیده بود بعدا عین داستان عمل نمی کرد و سرگردان نمی شد ! شایدم اون لحظه فهمید و بعد فراموش کرد . مثل من که فراموشش کرده بودم  که من تو اون داستان آینده راپیش بینی کرده بودم و اتفاقی دیشب وقتی به یه جای مقاله رسیدم که احساس سردرگمی کردم یاده آهوی سرگردان و اون داستان و عقاب و پسرک و کتاب جادو افتادم  

یاده اون قسمت که آهو دیگر آهو نبود !!!!!!!!!!!!!!! 

 دیشب یهو پرت شدم  به گذشته و یادم افتاد وخندیدم !خندیدم که با این که پیش بینی کرده بودم اما باز پیشگیری نکردم !!!!!!!!!!!!!
 

یاده داداشی افتادم که بچه تر که بود بهم می گفت تو جنی !!!!!!!!! چون می تونستم فکراشو بخونم ! 

کلی خندیدم !!!!!!!!!!!!! 

تصمیم گرفتم ظهر که از سر کار اومدم  حتما بیام داستان آهو را تو نوشته های احیا شدم پیدا کنم اما هر چی گشتم نبود !!! 

این یکی احیا نشده بود !!!!!!!! 

حیف شد !!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

دفعه اولی که دیدمش هیچ وقت یادم نمی ره .  

رفته بودیم آزمایشگاهشون واسه همکاری . 

من و دوستم را راهنمایی کردن به سمت دفترش من جلو می رفتم و دوستم پشت سرم ! 

از در دفترش رفتم تو و سلام کردم جلوی پامون بلند شد و مات من شد . ازم چشم بر نمی داشت و با تعجب و کنجکاوی نگام می کرد .دعوتمون کرد بشینیم  .همین نشستیم رو کرد به من و گفت قیافه ی شما خیلی واسم آشنا است . من که مونده بودم چی بگم سری تکون دادم . شروع کردم توضیح و معرفی و اینکه ما واسه چی اومدیم . تمام مدت دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و محو من بود ! 

طوری نگام می کرد که من خجالت می کشیدم سرمو بالا بیارم .  

حرفام که تموم شد یه لبخند ملیح زد و تمام چیزهایی که من توضیح دادم  را یک به یک دوباره از من پرسید .معلوم بود اصلا اینجا نبود و گوشش بدهکار ما نبود . 

 جواب سوال هاشو که می دادم از نحوی حرف زدن و نوع کلماتی که به کار می بردم خندش می گرفت و می خندید .  

بعد از درس و معدل و ترم چندمین و ...  پرسید .  

حدودا 20 سال از من بزرگتر بود  (2 سال کم و بیشش را نمی دونم )(از رو سال مدرک گرفتن اش می گم ) 

دیگه چیزی واسه توضیح دادن نمونده بود اما دلش نمی یومد اجازه بده ما بریم .هی سوال می کرد . دیگه من پروگی کردم و بلند شدم و اونم چیزی نگفت .  

وقتی اومدیم تو ماشین  با دوستم کلی خندیدیم . دوستم می گفت حتما جوون که بوده عاشقه یکی بوده که شبیه تو بوده و حالا با دیدن تو یاده اون می افته واسه همین گردنش کج می شه و دستش می ره زیر چونه اش و محو تو می شه !
هی می گفتیم و می خندیدیم .  

تا شب هم طرز نگاه کردنش جلو چشمم بود و هر چی یادم می افتاد خندم می گرفت ! 

روز بعدش تو آزمایشگاهشون مشغول کار بودیم و من یه گوشه و دوستم یه گوشه دیگه بود که اومد سمت من و گفت خوبی شما ؟ 

تا دیدمش خیلی خودمو کنترل کردم که نخندم  جوابشو دادم و مشغول کارم شدم و سرمو بالا نیوردم . زیر چشمی نگاه کردم دیدم هنوز ایستاده . بی توجه بهش به کارم ادامه دادم .بازم نمی رفت سرمو برگردوندم دیدم مثل همون روز قبل گردن کج محو منه .وای داشتم از زور نگه داشتن خندم منفجر می شدم . تا دید نگاش کردم یه لبخند زد و گفت مزاحمه کارتون نمی شم سوال داشتین بیان دفتر بپرسین . گفتم چشم و تا رفت زدم زیر خنده !
یه نگاه کردم به دوستم دیدم اونم مرده از خنده و اداشو در می یاره و گردنشو کج می کنه و می خنده ! بعدم با حرکات دستش پرسید چی می گه که شونه انداختم بالا و گردنمو کج کردم و دستمو گذاشتم زیر چونم و دوتایی با هم خندیدیم . 

همیشه از اینکه یکی زول بزنه بهم بدم می اومده .از این که یکی محوم بشه بیزار بودم . از اینکه از  ظاهر و اسلوب بدنی ام تعریف کنه یا بهش توجه کنه  بدم می یومده . اینبار اون خجالت همیشگیه هست اما بد اومده نیست ! به جاش هی می خندم . (فکر کنم چون نگاهش به خاطر ظاهر و قیافه نبوده  بلکه شاید همون حدس ما یادآوری عشق قدیمی شه که این طوری نگاه می کرد )
روز بعدش پیشه یکی از کارشناساشون بودیم . اومد پیشش و بهش گفت هوا این خانوم ها را داشته باش .آشنا اند !!!!!!!!!!!!!! 

وای دوستم منو نشگون می گرفت و  هی مثل دیوونه ها بعد ش که رفت می خندیدیم .هر چی بهم نگاه می کردیم می خندیدیم !  

روز بعدش موقع رفتن گفت شما همیشه ماشین می یارین؟ گفتیم بله و باز دوباره همون نگاه و ایستادن الکی و خنده های ما !!!!!!!!  

من که روم نمی شد سرمو بالا کنم اما دوستم که می دید می گفت وای نمی دونی چه جوری نگات می کنه ها !!!!!!!!!!!!!  

منم هر چی یادش می افتادم می خندیدم .همین الان هم یادش که می افتم خندم می گیره  !   

بابا خجالت بکش ! آخه این چه نوع نگاه کردنه خداییش !!!!!

خودمونیم نگاه عاشقانه اش واقعا عاشقانه بود و به دل می نشست بدون اینکه حس بدی القا کنه .یا آدم احساس خطر کنه .تنها احساسی که ازش سرشار می شدم خجالت و شرم بود .و بعد خنده !   

گاهی دلم می خواد داستان پشت این نگاه ها را می فهمیدم . اما داستانم می گفت هر کسی قصه ایی داره که شنیدنش مجاز نیست و دردسر سازه . فکر کنم این ماجرا هم  یه رابطه ایی با آهوی سرگردان داشت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(واسه همین یادش افتادم )

باید  جالب می بود !!!!!!!!!!!! (کنجکاوی و قضاوت باعث سرگردانی می شه این یادم باشه !!!!!!)

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

دیشب تا اذان بیدار بعد 7  دوباره بیدار شدم تا ساعت 3 سر کار .الان هم اینجا .دارم می غشم از خستگی، هنوز نمازم هم نخوندم . 

نماز و روزه هاتون فبول . 

محتاج دعای خیرتون .

 

 

دله تنگیده !

 

سلام. 

خوبید؟ 

 

 

یکسال گذشت !
یکسال از اون پنجشنبه ی سیاه !از اون بعد از ظهر سگی گذشت و من ........... 

 یکسال گذشت و من فکر می کردم تو این یکسال خیلی خیلی  سنگ دل شدم اما دیروز ،موقع رفتن دایی .بغض تو گلوم و هق هق گریه ام ثابت کرد که نه هنوز سنگ دل نشدم و هنوز با کوچکترین بهانه اشکام راهشونو پیدا می کنند واسه سر سره بازی ! 

دلم براش تنگیده !‌دلم واسش تنگیده واسه نیمه شب نشینی هامون .واسه تیکه کنایه هامون !‌واسه رفتن با هم به کلاس زبان . دلم واسه مشورتهاش  .واسه مخفی کاریهامون واسه دردو دلام  واسه با هم بودنمون .دلم واسه شونه هاش که پارسال همین موقع ها تنها مامن امن و راحتبود . دلم واسه خنده هاش .قه قه زدناش دلم واسه فه فه گفتنش ! واسه صدا زدنش از تو راه پله ها .دلم واسه از پشت یقه گرفتن و زور گفتنش تنگیده !
دلم تنگیده !
اونقدر دلم تنگیده که انگار نه انگار که یه روزه رفته ! 

 

دلم واسه  مهربونیهاش ،غر غر زدناش ،عصبانی شدن و چشم و ابرو اومدنش تنگ شده . 

 

دلم واسه حرفهای زدو نقیض و غرور جالبش تنگیده !  

 

امیدوارم سلامت و با دست پر برگرده !
 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

یادمه ترم یک  حالم از دانشگاهم بهم می خورد رفتن  از سر درش تا دم دانشکده  واسم عذاب بود ! دعا دعا می کردم زود فارغ التحصیل شم و از این دانشگاه خلاص بشم ! 

اما حالا !حالا ازش راضیم . به خاطره چیزهایی که بهم یاد داده .امکاناتی که در اختیارم گذاشته و فراتر از هر آنچه دانشگاه های دیگه در اختیار دانشجوهاشون می ذارن در اختیار من گذاشته !‌ 

 حالا همین که فکر می کنم قراره یه روزی فارغ التحصیل بشم و از این دانشگاه برم دلم واسش تنگ می شه .   

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------  

 

با این که وقت ندارم و صبح که میرم سر کار ۵ - ۶ و شبهایی که کلاس زبان دارم ۹ شب بر می گردم خونه  اما همکاری تو چاپ مجله و نوشتن ستون طنزش اونقدر وسوسه انگیز بود که بیخیال خستگی هام بشم و قبول کنم ! اونم فقط و فقط به خاطره وسوسه ی نوشتن  و خونده شدن ! 

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

خیلی وقته که یه پیاده روی  بدون هدف و با فکر مشغول انجام ندادم و دلم لک زده واسه بی خیالی قدم زدن و رفتن و فکر کردن و ..... اما مگه می شه با این دنیای درگذر و روزهایی که مثل برق و باد می گذره و تا چشم بهم زدی شب شده و روز شده و دوباره کار و تند تند از اینجا بدو اونجا که یه موقع از این قطار سریع السیر زندگی عقب نمونی و جا نمی نمونی نشی یه جهان سومی که تا دلت بخواد زمان داره واسه هدر دادن و دلش نسوختن !
 

حالا که فکرشو می کنم دلم واسه خودمم تنگ شده ! 

واسه شنا و باشگاه و کوه و  مسافرتو وای بیشتر از همه واسه یه سفر زیارتی و یه حرم یه مشهد و یه امام رضا تنگیده ! 

  

جالبه دیگه خودم نیستم !‌یه رباتم که از صبح تا شب کار می کنه و اگه هم بخواد فکری کنه جز کار و مقاله و تحقیق و محاسبات نمی تونه به چیز دیگه ایی فکر کنه ! 

هر از چند گاهی ام  موقع خواب  اگه بیهوش نشه ،به خودش و تنهایی و اینکه خیلی وقته موقع خواب کسی نبوده که بهش فکر کنه و شب بخیر بگه فکر می کنه که با یه نگاه به ساعت و تلقین خواب که صبح زود باید بره سرکار، خودشو خواب می کنه ! خواب می کنه چون نیازی نداره به این ها فکر کنه چون وقتی واسه این ها تو زندگیش نداره ! 

 

از شهریور انشاالله می رم کلاس تکواندو یه جایی می رم که ساعت کلاسش ۶ تا ۸ بعد از ظهر باشه که بتونم همیشه برم .  

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

مسابقه تو مسیر دانشگاه و ویراژ دادن تو اون مسیر پپر پیچ و خم و پر از ماشین سنگینو دوست دارم !‌چون خطرناکه دوست دارم !!!!!!!!! 

اما از چراغ قرمز وسط شهر  هم  خوشم می یاد  چون یه استراحتی واسه پا و یه دقتی واسه حواسی که تو کله مسیر همه جا بوده الا جاده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

تو شلوغی روزهام گاهی ......................... 

 

 

 

آدم ها در دو حالت همو ترک می کنن،یا احساس کنن کسی دوسشون ندارهو یا احساس کنن یکی خیلی دوسشون داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

به جناب م : 

 

من ۵-۶ سال پیش به همه چی شک کردم .برای همین مجبور شدم بینش و اعتقادم را از نو پایه ریزی کنم . 

اون موقع مرحله بهمرحله تمام این مراحل فکر کردن از بزرگ به کوچیک و کوچیک به بزرگ را طی کردم. 

من بزرگی و عضمت مارجانیکا را وقتی حس کردم که زیر میکروسکوپ یه سلول کوچولو داشت زندگی می کرد و زنده بود !فقط یه ابدیت با قدرت می تونه یه موجوده به این ریزی را زندگی ببخشه ! 

نظم جهان و ارتباطی که کوچکترین و در ظاهر بی اهمیت ترین جز با کل هستی داره کوچکی من بنده را بهم گوشزد می کنه . همین مغزی که همه آدمها ازش استفاده می کنن با بهره هوشی زیاد یا کم خودش یه نیروگاه عظیمه !‌یه نیروگاه که اگر آدمی بخواد بسازدش اندازه یه شهر بزرگ مسافت می خواد تا بتونه کارهای جزیی مغزمون و فرمانهاشو صادر کنه .همین مغزی که تو یه جمجمه و توسط بدن ما و به فرمان خودش حمل می شه !!! 

من نیمه شب به صدای باد و به ستاره ها که مثل فانوس از سقف زمین آویزون شدند دقت کردمو 

تو کویر به شهاب سنگهایی دقت کردم که میلیونها سال نوری پیش  مردن و وقتی به ما می رسند هنوز بزرگ و عظیم اند ! 

 

خانومها به گلسازی و گلدوزی علاقه مندند چون لطیف اند چون بدون اونها خلقت مارجانیکا نیمه تموم می موند .چون زن و مرد در کنار هم یه انسان کامل می شند و زن با این علاقه اش به لطافت و لطیف بودنش در کنار یه مرد یه انسان کامل می سازه که هر دو علاقه مند به لطافتند !  

 

ما روزه می گیرم به چند دلیل !
یکی اش همون که شما گفتین !‌ 

دوم اینکه روحی می تونه زندگی سعادتمند داشته باشه که جسم سالمی داشته باشه ! جسم هم مثل هر چیزه دیگه نیاز به استراحت داره و روح و انسان باید قدر جسمشم بدونه واسه همین ماه رمضان استراحتی واسه جسم و دوم ریاضتی واسه روح تا تیرگی هاشو پاک کنه تا بیشتر با جسم یکی بشه !که بشه یه انسان یکرنگ! 

ما فقط روح نیستیم ما جسم و روحیم !‌جسم بیان کننده ی حضور در این دنیا است !‌باید حق جسم را ادا کنی تا بتونی روح کام باشی ! حق جسم را هم تنها کسانی ادا کردند که جسم را همانند روح بدانند و کاری کنند جسم قسمتی از روح بشه !!!!!!!!!!!!
 

ممنون به خاطره وقتی که می ذارین!  

 


مرا با برکه ام بگذار .....

گاهی نمی توان به خدا، حرف درد را با خود نگاه داشت و روز معاد زد !!!!!!!!!!!!!!!  

 

 

سلام !
 

بعد از ناتاناییل و هدیه خدا اینجا سومین جایی که حرفهایی می نویسم  که دوست دارم واسه یه دوست بزنم و شاید به قول امید:  من و خود من تا آخرش باهمیم !‌  

این حرفها بیشتر درد و دل همراه با یه گزارش روزانه و اخبار مهم وگاها بی ارزش و احساسات و عواطف و طرز فکر و چاشنیش هم کمی غرغر و گلایه است ! 

نوشتن اینجا اونقدرها هم واسه زندگی من حیاتی و لازم نیست .اما منو  سر شور می یاره . وقتی می نویسم انگار دارم  از هویتم .از من بودنم و از حضورم دفاع می کنم در دادگاهی که اصلا براش مهم نیست تو باشی یا نباشی .  

یه دست و پا زدن بیهوده واسه  نمی دونم چی ! 

آب در هاون کوبیدنه !
اولین باری که وبلاگ نوشتم دی ماه ۱۳۸۳ بود ! اون موقع دبیرستانی بودم و واسم وبلاگ نوشتن و داشتنش مثله شرکت زدن بود ! 

راستش می ترسیدم اون موقع ها از خودم بنویسم .همیشه از جملات  قصار دیگران استفاده می کردم !‌ 

نظرات بقیه هم خیلی کلی بود و اصلا نظرات دیگران جلبم نمی کرد . 

تا اینکه شروع کردم از خودم نوشتن !‌بازم اولش در مورد ناتاناییل و مارجانیکا نوشتم بازم می ترسیدم یه راست برم سر خودم !
اون موقع یکم نظرات دیگران واسم مهم شد .واسم مهم شد کی با چه طرز فکری واسم نظر می ده ! 

اولین چیزی که از خودم نوشتم داستان سبزی سوزوندنم بود که با یه نظر  مخالف و اون همه تردید و ترسی که من واسه از خود نوشتنم داشتم .بلافاصله حذف شد !
این مقدمه ایی بود تا من وبلاگ نویسیم بشه اینی که الان هست ! 

تو سال ۸۵ و بهبه ی کنکور و درس ! وبلاگ نویسی منم اوج گرفت .هر هفته به روز بود .هر هفته پستهای طولانی می نوشتم .بعضی موقعها هر روز به روز بود !
سال ۸۵ درگیری ذهنیم خیلی زیاد بود ! 

تو اون حال و هوا و حس و حال و سن و سال آدما حالی به حالی می شن ! تازه دارن خودشون و اطرافشون را میشناسن یعنی میشناسن که نه ،شروع می کنن به شناختن !
واسه من ۸۵ خیلی پر فراز و نشیب و خیلی هم دوست داشتنی بود !نابترین احساسات اون موقع  خودی نشون داد . فورانی بود واسه خودش !
اون گریه های هر شبم اون رنگ و بویی که تازه داشتم می گرفتم و طح جدیدی که هر روز داره تکمیل می شه و استارتش از همون موقع ها خورده بود ! 

(فکر کنم از همون سال بود که گریه های شبانه و پنهانی ام شروع شد !‌از همون سال بود که من بی دلیل غصه ام می شه و می رم تو خودم و اشکم در می یاد .از همون ساله که من ..... )

 

 

۸۵.۸۶.۸۷  دورانی بود واسه خودش ! با خیلی ها آشنا شدم و با بعضیا صمیمی !
بعضیا را خیلی عمیق شناختم و بعضی ها شدن واسم علامت سوال ! 

بعضیا رفیق نیمه راه شدن و واسه بعضیا شدم رفیق نیمه راه هر چند تو مرامم نیست رفیق نیمه راه بودن اما شرایط زندگی گاهی این مرام ها را هم رقم می زنه !(چه کوچه بازاری شد این قسمت !!!!!!!!!!!!!!!!)   

 

 

بیشتر کسایی که منو از نزدیک می شناسن معتقدن من متفاوت از بقیه ام ! یه جورایی هستم ! 

خیلی با همین یه جوری بودنم راحت اند . و خیلی با اینکه با این یه جوری بودنم راحت نیستن اما به خاطره منافعشون ترجیح میدن این یه جوری بودن را یه جوری تحمل کنن !!!  

 

اون سه سال اوج احساساتم بود .اوج شاعرانه بودنم !‌وقوع دید عرفانی و شاعرانه به تمام مسایل و با کوچکترین اتفاق احساسی شدن و تصمیمات احساسی ! 

 

یه رو شدن سکه ی تصمیماتم  و  در پایان تصمیمات کودکانه ! 

  

شاید همه این اتفاقات.و این تصمیمات باعث شده من الان اینقدر سنگ دل و بی احساس بشم !
شاید همه ی این رخدادها باعث شده من وقتی می خوام یه نوشته ی عاشقانه بنویسم مثله قبل، مثل هدیه ی خدا دستم به نوشتن نره . 

شاید تمام اینها باعث شده  لرزیدن صدا و م م  کردن و پریدن رنگ و لرزیدن دست و پا واسم بی اهمیت و تعجبی  باشه و مثله یه مجسمه گوشتی بدون یه لبخند خشک و خالی منتظر باشم حرف طرف تموم شه و برم سر کارم .  

شاید واسه همینه که دیگه از خود نوشتن و گفتن ترسی ندارم  زیادی به خودم متکی شدم

 

شاید واسه همینه دیگه دلم دوست و ممول و هدیه و ناتاناییل  و خواهر نمی خواد نه اینکه نخواد اما دیگه دغدقه ام نیست و آرزوشو ندارم .  

شدم یه آدم تک بعدی ! 

 

شاید واسه همینه فکرم شده کار پول تحصیلات .شاید واسه همینه می خوام دو شیفت و سه جا کار کنم .

شاید واسه همینه که می خوام تو کارم نامبر وان بشم . می خوام منو با کارم بشناسن . موفقیت واسم مهمه . اینکه بهترین باشم . درآمدم زیاد باشه و پایه گذار هر بهترینی باشم !  خواسته های بزرگ دارم !‌

 

واسه همین شروعه که من اینجوری شدم . واسه شروع از جملات قصار و بعد مارجانیکا و ناتاناییل و بعد خوده ،که من اینجوری شدم واسه اینکه این شروعه رو خود متوقف شده و داره رو خود رشد صعودی می کنه .نه ناتاناییل ،ناتاناییلی بود که بشه همیشه ازش نوشت !‌نه جملات قصار جملاتی بود که بشه همیشه باهاش راضی شد !از مارجانیکا هم که خیلی ها بهتر از من  می نویسن ! 

فقط این خود نویس بودنه که میشه رشدش داد که دسته خودمه چگونه بودنش .همین خوده که مارجانیکا را تو دله من یه خدای شیشه ایی بدون ترک و نشکن نگه داشته ! 

اما همین متوقف رو خود شدن باعث شده من سنگ دل بی احساس بشم !حتی به احساسات سه سال گذشتم و احوالات اون موقع ام  بی اعتنا بشم .و از تنهایی ام به جای غصه، نهایت لذت را ببرم .    

همینه که  

روح سرکش و طغیان گر من اسیر هیچ کس و هیچ چیز نمی شه مگر با معجزه !
شاید خودمو مجبور به نوشتن عاشقانه کنم اما این نوشته ها فقط نوشته اند بدون هیچ روح و احساسی .شاید قشنگ به نظر بیاند اما به دل نمی شینن چون از دل نیومندن چون مخاطب  ندارند .  

می دونم  این شخصیت محکم  به خاطر سرسختیش  حتما شکسته خواهد شد  و این معجزه است ! 

تا اون موقع نه عجله ایی دارم نه دلتنگم نه آرزوشو دارم !!!!!  

 

فقط :

مرا کم اما همیشه دوست بدار   !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 

 

مرا با برکه ام بگذار،دریا ارمغان تو 

بگو  جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت !!! 

 

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

پ.ن : شروع از هرکجا باشه ، تو سیلک باید برسی به نقطه ی شروع !
من شروعم را از جملات قصار بزرگان  بود ! سیکلم هم باید به بزرگی و جملات قصار ختم بشه !
من تا تو این بعد موفق نشم ! تک بعدی می مونم و ازش لذت می برم ! 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

مارجانیکا شکرت !
 

دوستت دارم هوارتا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

این شعر را  بسیار دوسش می دارم !!!!! 

 


نه می خندم نه می خوام گریه کنم برای تو

این ازم بر نمیاد که آب بشم به پای تو
تو کتم نمی ره که دوباره خام تو بشم
واسه من طعمه نذار محاله رام تو بشم

بار و بندیلو ببند اینجا دیگه جای تو نیست
تو ترانه های من جایی واسه حرفهای تو نیست
واسه من گریه نکن به درد من نمی خوره
تو گوشم قصه نگو گوشم از این حرفها پره

بهتره از تو گوشت این پنبه رو در بیاری
که این دفعه با گریه هات سر و ته اش رو هم بیاری
قلبه منو شکستی و یه گوشه ای نشستی
پاشو بار و بندیلو ببند منتظره چی هستی

خیلی وقته که ......

سلام !
خیلی وقته می خواستم بنویسم اما چون وقتشو نداشتم نمی شد !‌ 

از همون روزی که رفتیم مناظره انتخاباتی دانشگاه !
از همون روزی که با غرور می خوندیم یار دبستانیه من !
از همون روز که من از پنجره سالن و یه ارتفاع نزدیک  دو متر پریدم پایین و رییس دانشگاه دید و همون جا اعلام کرد باید یه فکری واسه پنجره ها و این پریدن ها کرد ! 

یا اون روزی که استاد خصوصی شدم و سه تا درسو طی سه روز و هر روز ۱۲  ساعت  بدون وقفه آموزش دادم و چقدر من از معلمی بیزارم ! 

مخصوصا معلمی واسه کسایی که یه چیز ساده را باید ۱۰ بار توضیح بدی و آخرشم  می گه ؟ببخشید اینجا چی شد؟  

یا اون روزی که استاد آزمایشگاه  ش.ت.  حالمو اساسی گرفت و بعد عذاب وجدان گرفت و معذرت خواهی کرد و من خیلی بی تفاوت با این که از درون می سوختم . رد شدم و هنوز که هنوزه منو که میبینه از شرمندگیش پیش سلامه و من هم با یه لبخند و یه سلام استاد از کنارش می گذرم ! 

خیلی دوست داشت اون روز دادمو می ذاشتم رو زمین و یه چی بهش می گفتم تا حق به جانب بگه تو به من توهین کردی .اما اون برخورد ارومم و اون نگاه پر از غم   و چهره ی عصبی اما بیکلامم  حاله اونو بیشتر از من گرقت !  

یا اون جمعه ایی که دانشگاه قو پر نمی زد و ما امتحان داشتیم و اصرار اصرار که برسونمتون و بعد هم که نزدیک بود تصادف کنیم و ........ 

یا اون شنبه ی قبل امتحان ها که از ساعت ۸ تا ۱۹ دانشگاه ماله ما ۴ تا بود هیچ کس نبود و  اصلا نفهمیدیم چطور زمان گذشت  برا رفع خستگی هم رفتیم بالا درخت و توت خوردیم !
یا شبهای مناظره تلویزیونی و بعد هم دیدن نوبت شما و بعد از اون پیش بینی و حدس هایی که همشون درست از آب در اومدن . 

 

یا پیشنهاد کار تو یه کافی شاپ و کلی خندیدن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

یا اون روزی که یک ساعت و نیم   رانندگی کردم و با دو تا دوستام رفتیم یه گلخونه بیرون از شهر ! 

یا ویراژ دادن و مسابقه تو  جاده ی دانشگاه و صدای هشدار و بوق ممتد !   

یا اون روزی که با داداشی که حرف زدم .بهش گفتم آخرش اگه ندیدی من از غصه ی تو  دق کنم .از بس این بچه نا امید و افسره است !

 

تو همه ی اون روزها دلم می خواست بنویسم . بنویسم از احساساتی که داشتم .از اتفاقات . از تفکراتم .اما نشد !
دلم می خواست بنویسم من از سرود  ای ایران ای مرز پر گوهر احساس غرور می کنم طوری که اشکام جاری می شه !‌  

دلم می خواست بگم من از این که فرهنگ مردمم اینقدر بالا رفته که بدون شورش و خرابی می ایستن جلوی هم در مورد کاندیدای مورد نظر بحث می کنن و بهم بی احترامی نمی کنن احساس شور و غرور می کنم . (هرچند این وضع فقط ماله قبل از انتخابات بود و بعدش ....فقط تاسف می مونه و این که هنوز جا داره تا فرهنگها عوض بشه )

 

دلم می خواست بگم اون روز که اون همه جمعیت  ایستاده بودن تو سالن و گرما و شلوغی را تحمل می کردند یکصدا می خوندند یار دبستانیه من .می دونن که چی می خوان .اما نمی دونن چجوری به اون خواسته برسن !
 

دلم می خواست بنویسم پول جمع کردن و حساب کردن و نوشتن  خواسته ها تعویض و تغییر  هر روزه ی تقدم  و تاخر خواسته ها چه لذتی داره !  

  

یا دیدن اتاق و خونه ی در حال ساخت و دادن کلی ایده و طرح لوکس که خونه ،یه خونه ی معمولی نشه ! هر چند آخرش اونجوری که من می خوام هم نمی شه ! 

 

یا بحث هر شبه انتخاباتی من و بابا که هر شب مثل یه نوار تمام حرفها تکرار می شد و شب آخر هر دو زدیم زیر خنده و فرداش هم من به منتخب خودم و بابام به منتخب خودش رای داد و کلی کسانی که تو صف بودن به بابا تبریک گفتن و خوششون اومد که تو خونه ی ما دموکراسی حکم فرماست !
 

و من هنوز سر حرفم هستم که ایده های محسن رضایی فوق العاده بود . 

و هنوز هم معتقدم وقتی تعصب همراه تصمیمی باشه انتخاب درست غیر ممکنه !
و من هنوز هم مثل روز اول معتقدم تاریخ داره تکرار می شه  و  همه ی این ها یه مهندسی سیاسی عظیمه که طی ده سال آینده باید منتظر تغییرات و اثراتش باشیم و مثل همیشه این مردم حماسه ساز که با شنیدن ای ایران مغرور می شن فقط می شن مردم در صحنه و سیاهی لشگر و  نقش اصلی یه کسای دیگه اند . و تا ملتی خودشو تغییر نده محاله سرنوشتش تغییر کنه . سرنوشت ما هم فعلا اینطور نوشته شده ! 

و من  با اینکه منتخبم پیروز نشد اما خیلی خیلی خیلی خوشحالم که  احمدی  پیروز شد .چون  اگه نمی شد افسانه ی احمدی ساخته می شد و اون بدتر از هر اتفاقی بود ! 

 

۲ ساعت دیگه امتحان شروع می شه و من باید راه بیوفتم برم دانشگاه !می بینی چقدر بی خیالم ! 


بازم حرف دارم اما تا نگاه می کنی وقت رفتن است !
بعد امتحانها مفصل می نویسم اگه کار و برنامه هام اجازه بده ! 

این پست هم خیلی درهم برهم شد چون تمرکز کافی نداشتم و فقط می خواستم یه چی بنویسم ! سر فرصت نظمش می دم و ویرایشش می کنم !

مرا کم اما همیشه دوست بدار !