بوف کور !!!!!!!!!!!!!

بعد از آن که من رفتم ، به درک ! می خواهد کسی کاغذ پاره ها ی مرا بخواند می خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

                            

      

                                                                                               بوف کور -صادق هدایت  

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

همیشه دلم می خواست بوف کور هدایت را بخونم ، همیشه دلم می خواست چون احساسم می گفت بوف کور فراتر از اون چیزی که همه در موردش می دونن و می گن و درونم گرایش شدیدی به سمتش داشتم ! 

یه بار از کتابخونه مرکزی گرفتم و خوندمش ! 

تنها چیزی که ازش فهمیدم اینکه همه شخصیتها یک نفرند و در پایان به دست خود همون یه نفر کشته می شه یه جور خودکشی ! 

اما چرا ؟ 

چراشو درک نمی کردم ! نمی تونستم هدف این داستان (الان که درکش می کنم بهتر اسمشو بذارم اسطوره ،یه اثر عرفانی ناب !) را درک کنم  

اینقدر منو درگیر خودش کرده بود که نمی تونستم قبول کنم فقط یه داستان ،داستانه یه خودکشی !
  

۲۴ ام خرداد  روزی که من ۲ تا امتحان داشتم !یکی ۸ صبح و یکی ۴ بعد از ظهر !!!!!!!!ساعت بین دو امتحان را رفتم کتابخونه دانشگاه تا درس بخونم !
خیلی خسته بودم حس خوندن درس نداشتم ! خیلی خسته بودم چون این ترم بیشتر روزهای امتحان دو تا درس و یه روز هم سه تا درس امتحان داشتم !‌  

خسته بودم و بی حوصله ! نشستم پای سیستم دانشگاه کار هرگز نکرده تو قسمت جستجو زدم  

داستان !
لیست کتابها اومد ۱۲۴ تا کتاب !!!!!!!!!!!!!!! 

یکی یکی رفتم پایین ! 

رسیدم به داستان  یک روح ! اسمش جذبم کرد !قسمت توضیحاتشو باز کردم نوشته بود (شرح و متن بوف کور !!!!!!!!) 

اسم بوف کور یادم بود ! داستانشم یادم بود(فکر می کردم یکی واسم تعریف کرده ) اما خیلی عجیب یادم نبود که خودم  اینو خوندم !!!!!!!! 

 رفتم سفارشش دادم !‌و چند صفحه ایشو ورق زدم !  

چند تا جمله اشو خوندم یادم افتاد که خوندم !
ساعت داشت به ۴ نزدیک می شد کتابو بستم و شروع کردم به درس خوندن ! 

------------------------------------------------------------------------------- 

وقتی رسیدم خونه خسته بودم . اما با کنجکاوی کتابی که خونده بودم را برای بار  دو م !!!!باز کردم و خوندم !!!! 

شرح مقدمه اش !!!! حس پنهانم نسبت به این کتابو آشکار کرد و فهمیدم حق با من بود !
 

دکتر سیروس شمیسا (نویسنده کتاب ) خیلی جالب و دقیق خط به خط این کتاب را از نظر سمبلیک و عرفانی و حتی روانشناسی بررسی کرده بود و با این شرح من جواب   همه ی چرایی هایی که راجبه  این اثر داشتمو پیدا کردم !
 

این که همه یه نفرند به خاطر  آرزوی آرمانی نویسنده است به خاطر وحدتی که دنبالشه ! به خاطر یافتن  خود و نیمه گمشده شه ! 

تکرار عدد ۲ و ۴ که هر کدوم سمبل یه چیزی اند !
و جالب تر از اون که ۲۴ ام هر ماه روز ازدواج جادویی، 

داستان آدم و حوا ! 

داستان های مربوط به تاریکی و .... 

و در پایان خودکشی به علت عدم دستیابی به این  جهان وحدت ! 

در پایان این نا امیدی، همه ی آرمان ها و فکر های نویسنده را پوچ جلوه می ده !!!!  

 

حالا که به نوشته ام دقت می کنم ،‌خیلی جالبه که من ۲۴ ام ماه (روز ازدواج  جادویی) تکرار عدد ۲ و ۴ و مضارب ۲ و ۴( ۸)  شروع داستانم با بوف کور بوده ! 

و این خیلی جالبناکه واسم !!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

هدایت یه انسان آرمانی و عرفانیه که از دقیق شدن به نوشته هاش می شه اینو درک کرد !‌ 

یه انسانی که نهایت تلاشش را می کنه  تا به وحدت واقعی برسه ،تلاشش را می کنه تا نمیه ی گمشده اش را پیدا کنه تا بتونه یه انسان کامل بشه ! اما ................. 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 ------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 ما همچنان سر خوشیم !!!!!!!!!!!  

 

مارجانیکا شکرت !

مرا با برکه ام بگذار .....

گاهی نمی توان به خدا، حرف درد را با خود نگاه داشت و روز معاد زد !!!!!!!!!!!!!!!  

 

 

سلام !
 

بعد از ناتاناییل و هدیه خدا اینجا سومین جایی که حرفهایی می نویسم  که دوست دارم واسه یه دوست بزنم و شاید به قول امید:  من و خود من تا آخرش باهمیم !‌  

این حرفها بیشتر درد و دل همراه با یه گزارش روزانه و اخبار مهم وگاها بی ارزش و احساسات و عواطف و طرز فکر و چاشنیش هم کمی غرغر و گلایه است ! 

نوشتن اینجا اونقدرها هم واسه زندگی من حیاتی و لازم نیست .اما منو  سر شور می یاره . وقتی می نویسم انگار دارم  از هویتم .از من بودنم و از حضورم دفاع می کنم در دادگاهی که اصلا براش مهم نیست تو باشی یا نباشی .  

یه دست و پا زدن بیهوده واسه  نمی دونم چی ! 

آب در هاون کوبیدنه !
اولین باری که وبلاگ نوشتم دی ماه ۱۳۸۳ بود ! اون موقع دبیرستانی بودم و واسم وبلاگ نوشتن و داشتنش مثله شرکت زدن بود ! 

راستش می ترسیدم اون موقع ها از خودم بنویسم .همیشه از جملات  قصار دیگران استفاده می کردم !‌ 

نظرات بقیه هم خیلی کلی بود و اصلا نظرات دیگران جلبم نمی کرد . 

تا اینکه شروع کردم از خودم نوشتن !‌بازم اولش در مورد ناتاناییل و مارجانیکا نوشتم بازم می ترسیدم یه راست برم سر خودم !
اون موقع یکم نظرات دیگران واسم مهم شد .واسم مهم شد کی با چه طرز فکری واسم نظر می ده ! 

اولین چیزی که از خودم نوشتم داستان سبزی سوزوندنم بود که با یه نظر  مخالف و اون همه تردید و ترسی که من واسه از خود نوشتنم داشتم .بلافاصله حذف شد !
این مقدمه ایی بود تا من وبلاگ نویسیم بشه اینی که الان هست ! 

تو سال ۸۵ و بهبه ی کنکور و درس ! وبلاگ نویسی منم اوج گرفت .هر هفته به روز بود .هر هفته پستهای طولانی می نوشتم .بعضی موقعها هر روز به روز بود !
سال ۸۵ درگیری ذهنیم خیلی زیاد بود ! 

تو اون حال و هوا و حس و حال و سن و سال آدما حالی به حالی می شن ! تازه دارن خودشون و اطرافشون را میشناسن یعنی میشناسن که نه ،شروع می کنن به شناختن !
واسه من ۸۵ خیلی پر فراز و نشیب و خیلی هم دوست داشتنی بود !نابترین احساسات اون موقع  خودی نشون داد . فورانی بود واسه خودش !
اون گریه های هر شبم اون رنگ و بویی که تازه داشتم می گرفتم و طح جدیدی که هر روز داره تکمیل می شه و استارتش از همون موقع ها خورده بود ! 

(فکر کنم از همون سال بود که گریه های شبانه و پنهانی ام شروع شد !‌از همون سال بود که من بی دلیل غصه ام می شه و می رم تو خودم و اشکم در می یاد .از همون ساله که من ..... )

 

 

۸۵.۸۶.۸۷  دورانی بود واسه خودش ! با خیلی ها آشنا شدم و با بعضیا صمیمی !
بعضیا را خیلی عمیق شناختم و بعضی ها شدن واسم علامت سوال ! 

بعضیا رفیق نیمه راه شدن و واسه بعضیا شدم رفیق نیمه راه هر چند تو مرامم نیست رفیق نیمه راه بودن اما شرایط زندگی گاهی این مرام ها را هم رقم می زنه !(چه کوچه بازاری شد این قسمت !!!!!!!!!!!!!!!!)   

 

 

بیشتر کسایی که منو از نزدیک می شناسن معتقدن من متفاوت از بقیه ام ! یه جورایی هستم ! 

خیلی با همین یه جوری بودنم راحت اند . و خیلی با اینکه با این یه جوری بودنم راحت نیستن اما به خاطره منافعشون ترجیح میدن این یه جوری بودن را یه جوری تحمل کنن !!!  

 

اون سه سال اوج احساساتم بود .اوج شاعرانه بودنم !‌وقوع دید عرفانی و شاعرانه به تمام مسایل و با کوچکترین اتفاق احساسی شدن و تصمیمات احساسی ! 

 

یه رو شدن سکه ی تصمیماتم  و  در پایان تصمیمات کودکانه ! 

  

شاید همه این اتفاقات.و این تصمیمات باعث شده من الان اینقدر سنگ دل و بی احساس بشم !
شاید همه ی این رخدادها باعث شده من وقتی می خوام یه نوشته ی عاشقانه بنویسم مثله قبل، مثل هدیه ی خدا دستم به نوشتن نره . 

شاید تمام اینها باعث شده  لرزیدن صدا و م م  کردن و پریدن رنگ و لرزیدن دست و پا واسم بی اهمیت و تعجبی  باشه و مثله یه مجسمه گوشتی بدون یه لبخند خشک و خالی منتظر باشم حرف طرف تموم شه و برم سر کارم .  

شاید واسه همینه که دیگه از خود نوشتن و گفتن ترسی ندارم  زیادی به خودم متکی شدم

 

شاید واسه همینه دیگه دلم دوست و ممول و هدیه و ناتاناییل  و خواهر نمی خواد نه اینکه نخواد اما دیگه دغدقه ام نیست و آرزوشو ندارم .  

شدم یه آدم تک بعدی ! 

 

شاید واسه همینه فکرم شده کار پول تحصیلات .شاید واسه همینه می خوام دو شیفت و سه جا کار کنم .

شاید واسه همینه که می خوام تو کارم نامبر وان بشم . می خوام منو با کارم بشناسن . موفقیت واسم مهمه . اینکه بهترین باشم . درآمدم زیاد باشه و پایه گذار هر بهترینی باشم !  خواسته های بزرگ دارم !‌

 

واسه همین شروعه که من اینجوری شدم . واسه شروع از جملات قصار و بعد مارجانیکا و ناتاناییل و بعد خوده ،که من اینجوری شدم واسه اینکه این شروعه رو خود متوقف شده و داره رو خود رشد صعودی می کنه .نه ناتاناییل ،ناتاناییلی بود که بشه همیشه ازش نوشت !‌نه جملات قصار جملاتی بود که بشه همیشه باهاش راضی شد !از مارجانیکا هم که خیلی ها بهتر از من  می نویسن ! 

فقط این خود نویس بودنه که میشه رشدش داد که دسته خودمه چگونه بودنش .همین خوده که مارجانیکا را تو دله من یه خدای شیشه ایی بدون ترک و نشکن نگه داشته ! 

اما همین متوقف رو خود شدن باعث شده من سنگ دل بی احساس بشم !حتی به احساسات سه سال گذشتم و احوالات اون موقع ام  بی اعتنا بشم .و از تنهایی ام به جای غصه، نهایت لذت را ببرم .    

همینه که  

روح سرکش و طغیان گر من اسیر هیچ کس و هیچ چیز نمی شه مگر با معجزه !
شاید خودمو مجبور به نوشتن عاشقانه کنم اما این نوشته ها فقط نوشته اند بدون هیچ روح و احساسی .شاید قشنگ به نظر بیاند اما به دل نمی شینن چون از دل نیومندن چون مخاطب  ندارند .  

می دونم  این شخصیت محکم  به خاطر سرسختیش  حتما شکسته خواهد شد  و این معجزه است ! 

تا اون موقع نه عجله ایی دارم نه دلتنگم نه آرزوشو دارم !!!!!  

 

فقط :

مرا کم اما همیشه دوست بدار   !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 

 

مرا با برکه ام بگذار،دریا ارمغان تو 

بگو  جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت !!! 

 

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

پ.ن : شروع از هرکجا باشه ، تو سیلک باید برسی به نقطه ی شروع !
من شروعم را از جملات قصار بزرگان  بود ! سیکلم هم باید به بزرگی و جملات قصار ختم بشه !
من تا تو این بعد موفق نشم ! تک بعدی می مونم و ازش لذت می برم ! 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

مارجانیکا شکرت !
 

دوستت دارم هوارتا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

این شعر را  بسیار دوسش می دارم !!!!! 

 


نه می خندم نه می خوام گریه کنم برای تو

این ازم بر نمیاد که آب بشم به پای تو
تو کتم نمی ره که دوباره خام تو بشم
واسه من طعمه نذار محاله رام تو بشم

بار و بندیلو ببند اینجا دیگه جای تو نیست
تو ترانه های من جایی واسه حرفهای تو نیست
واسه من گریه نکن به درد من نمی خوره
تو گوشم قصه نگو گوشم از این حرفها پره

بهتره از تو گوشت این پنبه رو در بیاری
که این دفعه با گریه هات سر و ته اش رو هم بیاری
قلبه منو شکستی و یه گوشه ای نشستی
پاشو بار و بندیلو ببند منتظره چی هستی