خدا ،‌خدا است !

دوباره تو دستم سنگینی می کنه .درش می یارم و می ذارم بالای کیبرد سمت راست! 

خیلی وقته بهش عادت کردم اما گاهی  روی انگشتم سنگینی می کنه و انگشتم نمی تونه وزنشو تحمل کنه . درش می یارم و می ذارم جلوی چشمم .این جوری فکرم، هم رها می شه و از سیکل بسته ایی که  دور ذهنم مثل حلقه دور انگشتم  بسته شده خلاص می شم   

دوباره رها می شم ! دوباره آزاد 

امشب مثله همیشه توشدی همدم لحظه های تنهایی ام کوچولوی دوست داشتنی  

غایب همیشه حاضرم 

تو دوباره جون گرفتی تو خیال و اوهامات رنگ پریده ی یک تنهای خاموش 

تا دوباره این تنهای خاموش من شود و برایت احساس را به لامسه تبدیل کند تا لمس کنی تا بخوانی و تجسم کنی ! 

بگذار تا برایت بگویم .بگذار قبل از خوابت رویاهایت را هدفمند کنم 

داستان شاهزاده و گدا داستان عشق های اساطیری داستان قهرمانی جوانی خوش سیما و قدرتمند  داستان سیندرلا همه اش باشد برای شبهای دیگر 

شبهایی که راویت عاشق تر بود و تو مشتاق تر . 

امشب داستان کوتاه تر از هر شب است  و راویت قاصر تر از آن است که این حکایت را نقل کند 

فقط می خواهم رویایت هدفمند شود .فقط خواهانم تو ، تو یی اساطیری شوی  

داستان این است قضاوت و پایان داستان با رویاهایت  

داستان این است 

خدایی هست و دینی و رسولانی و امامانی و بندگانی و کتابهایی از جنس آسمان و تویی هست !تویی با این همه وجود با این همه تردید با این همه قدرتی که در برابرت هست و حقارتت .  

تو باید جانشین خدا باشی و تو باید خوب باشی ولی دنیا بد است جامعه بد است . اما تو باید خوب باشی . 

تو دست به دعا می شوی دعا می کنی .خدا خدا می کنی .تو گناه می کنی تو تنها می شوی تو درد و غم و سکوت را به تنهایی متحمل میشوی در تمام این حالات در تمام این افکار و تردیدها  

خدا یگانه می ماند .کتابش راهنما می ماند .تو دور می شوی .تو گم می شوی و خدا ثابت می ماند تو نزدیک می شوی و تو پیدا می شوی و خدا ثابت می ماند .  

و خدا ثابت می ماند . تو دین دار می شوی .تو کافر می شوی و خدا ، خدا  می ماند . 

و خدا خدا می ماند و منتظر تو . به امید تو . به امید جانشینش خدا همیشه با توست دستش در دستان تو  

هر شب که تو با خدا شوی .هر شب که دستش را به مهر فشار دهی احیا است .وقت دعای تو .وقت جانشین بودنت و من از علی هیچ نمی دانم .و قاصرم از معرفیش به تو و به خودم  از خدا هیچ نمی دانم جز اینکه خدا خدا است و مواظب تو  

آسوده بخواب کوچولوی ناز نازی که خدا در رویاهایت پشتوانه ی تو است . 

و بدان خدا خدا است !‌ و همیشه حاضر است و شبهای خاص برای من و تو است که با بهانه به سویش شتابان دوان شویم وبا امال و گناهانمان حضورش را لمس کنیم .تو اینگونه  مباش وتو محتاج شبها و ماه ها نباش و  بدان خدا خدا است .

 

 

پریشان حالی

  

پریشان تر از اونیم که حاله خودمو بدونم  و بدونم چی دارم  می نویسم ،فقط می خوام بنویسم . 

  

نمی دونم چم شد دوباره که حالی به حالی شدم یه آن تغییر حالت دادم و از شادی و سرور تو خودم فرو رفتم و غرق شدم در افکاری که منو گم می کنه که منو درگیر می کنه که خلا را عمیق می کنه که منو میم و نون خالی می کنه .که تهی می شم از هرآنچه هستم و روی می آورم به هر آنچه در خواب و رویا می گذرد و من ،من دیگری می شود سوای دوران و زمان کنون و می شود تهی ! هیچ کس ! 

حباب می شوم در دستان کودکی لجوج و بازیگوش که سعی در نابودیم داره و می شکنم هر لحظه و با صدای خنده اش کابوس دوباره و دوباره تکرار می شه و من هر دفعه می ترکم و می کشنم و صدای خنده  

صدای خنده  

صدای خنده   

و 

صدای خنده  

من با انگشتی سوراخ می شوم و نابود  

 

باور کنید با یک تلنگر  !
 

من حبابم .بعضی می گویند متضادم و بعضی متناقص و بعضی محکم و استوار گویند و بعضی دروغگو و بازیگردان و بعضی می گویند خوب  

و من هیچ یک نیستم و من آدمم  

و من احساس دارم و من قلب دارم و من بدی دارم و من خوبی دارم و من می خواهم که خوب باشم هر چند همیشه مقدر نیس 

و من دوست دارم قدرم بدانند و عاشق شوم و عاشق بمانم   

هر چند از همه آنها می ترسم   

  

 هر چند که عاشقی بلد نیستم  

 هر چند دوست داشتن هام از سر خود خواهی است   

دلم سخت تنگ است و دلم سخت گرفته  

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا امشب همون نگاهی را لازم دارم که بارها و بارها بهم انداختی و نجاتم دادی از فکرهای مسموم و بیهوده   

  

من گاهی از اینکه آدمم و خودخواه شرمم می شه . 

کاش می تونستم  ........  

 دیشب فهمیدم یکم بزرگ شدم و می تونم شکایت نکنم و می تونم غر نزنم اما هنوز .... 

کمکم کن 

همین !

 


رو در و دیوار ....

 

 

 

 

 

رو درو دیوار این شهر، 

 همش از تو یادگاره

توی این کوچه ی تاریک، 

 منو تنها نمی ذاره

یاد حرفای قشنگت، 

 که تو قلبم لونه می کرد

یاد دلتنگی چشمات، 

 که منو بهونه می کرد

میزنه آتیش به جونم، 

 پس کجایی مهربونم

آخه من ترانه هامو، 

 واسه ی کی پس بخونم

دل من هواتو کرده، 

 آخ کجایی نازنینم

کاشکی بودی و می دیدی، 

 بی تو من تنهاترینم

توی این بازی که ساختی، 

 من همه هستیمو باختم

زیر پات گذاشتی آخر، 

 عشقی که من از تو ساختم

مگه تو دوستم نداشتی، 

 از دلم خبر نداشتی

دلت از سنگ شده انگار، 

 که منو تنها گذاشتی

می شینم منتظر اینجا، 

 تا تو برگردی دوباره

تا بشینی پای حرفام، 

 بریم تا ماه و ستاره

می دونم میای یه روزی، 

 یه روزی که خیلی دیره

یه روزی دل شکستم،  

سر این کوچه می میره

می زنه آتیش به جونم 

، پس کجایی مهربونم

آخه من ترانه هامو  

واسه ی کی پس بخونم

دل من هواتو کرده،  

آخ کجایی نازنینم

کاشکی بودی و می دیدی،  

 بی تو من تنهاترینم  

 

پ.ن : شعر از من نیس .من شاعر نیستم .

 

------------------------------------------------- 

 

می نویسم « د ی  د  ا  ر »

تو اگر با من و دلتنگ منی

یک به یک فاصله ها را بردار ...  

 

 

 

با تو هستم ای مسافر ...

 
با تو هستم ای مسافر
ای به جاده تن سپرده
ای که دلتنگی غربت من و از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه عطر دیدار تو داره گل به گل گوشه به گوشه
تور و یاد من می یاره
با تو من چه کرده بودم که چنین مرا شکستی
بی وداع و بی تفاوت سرد و بی صدا شکستی
به گذشته برمی گردم به سراغ خاطراتم
تازه میشود دوباره از تو داغ خاطراتم
به تو میرسم همیشه در نهایت رسیدن
هر کجا باشی و باشم به تو بر می گردم از من
این تویی همیشه من توی آیینه تقدیر
باهمه شکستم از تو نیستم از دست تو دلگیر
با تو من چه کرده بودم که چنین مرا شکستی
بی وداع و بی تفاوت سرد و بی صدا شکستی
به گذشته برمی گردم به سراغ خاطراتم
تازه میشود دوباره از تو داغ خاطراتم
به تو میرسم همیشه در نهایت رسیدن
هر کجا باشی و باشم به تو بر می گردم از من
این تویی همیشه من توی آیینه تقدیر
باهمه شکستم از تو نیستم از دست تو دلگیر
با تو من چه کرده بودم که چنین مرا شکستی
بی وداع و بی تفاوت سرد و بی صدا شکستی
--------------------------------------------------------------------------- 

پ.ن : این شعرو دوستش دارم  .دلم که می گیره زمزمش می کنم   

صداش تو روحه آدم تزریق می شه  

 

 

گمشده !

سلام

خوبید؟

تا حالا شده روزهاتونو گم کنین و زمان از دستتون در بره و ندونین کدوم تاریخ و کدوم روز  هستین؟

چند هفته پیش از طرف دانشگاه تماس گرفتن و برای مسابقات جام رمضان ازم خواستن براشون مسابقه بدم .کلی شاخ در آوردم که از کجا می دونن من  تکواندو کار می کنم  و بیشتر از اون سرم به سقف چسبید که شماره ی منو از کجا دارند ؟ (بعد تو کلاس کاشف به عمل اومد که استاد شمارمو داده  به دانشگاه ! چون با استادمون هم دانشگاهی هم هستیم !!!!)

 

دو روز بعد از  اون روز (همون روز که زنگ زدن ) معاون دانشگاه تماس گرفت و کلی حرف زد و ازم خواست مدارک براش ببرم  .بهشون گفتم که من می خوام برم سفر و بعد سفر برا تون می یارم .

کلی تاکید کرد که ۶ شهریور حتما مدارکو باید بیاری چون همون روز افتتاحیه است . خیلی تاکید کرد .خیلی !!!!!

 تو سفر هم به خاطر اینکه به معاون دانشگاه قول داده بودم .هی غر غر کردم و  نذاشتم زیاد بمونن و زودی برگشتیم تا من بد قول نشم .(دو روزم زودتر از موعد مسابقات برگشتم که ناسلامتی  خستگی  در کنم و سر حال باشم )

پنجشنبه  صبح زود  مدارک به دست رفتم دانشگاه !!!!
در بسته بود و  کسی نبود .

زنگ زدم به دفتر جناب آقای معاون (اوه اوه اوه !!!)و بعد از معرفیه خودم  ،گفتم مدارک را آوردم ولی کسی نیس تحویل بگیره چه کار کنم ؟

با یه حالت عصبی گفت : قرار بود چندم مدارک بیارین ؟

گفتم خودتون گفتین ۶ شهریور !!!!!!!!!!!!!!

گفت بله قرار بود ۶ شهریور مدارک را بیارین اما امروز ۷ شهریوره !!! افتتاحیه تمام شده و  مسابقات هم  از الان در حال برگذاریه !!!!
وای منو می گی هم خندم گرفته بود .هم کلی خجالت کشیدم و کلی عذاب وجدان گرفتم !!

صدای عصبی و به خون تشنه ی معاون هم بدججوری ترسونده بودم !!!!

وای از دست من !!!!
تازه اینکه چیزی نیس

۲۸ مرداد ،بعد از گلخانه  مرکز تصمیم گرفتم از کناره آب  یکم پیاده روی کنم  .یه  برگه نیازمندی هم  برداشتم و شروع کردم خوندن فالنامه اش !‌

وقتی  رسیدم به شهریور یادم افتاد ای وای  دو تا دوستام متولد شهریورند و من یادم رفته تولدشونو تبریک بگم !!!! (وای وای وای )

تندی گوشیم را در  آوردم و اس ام اس زدم و با کلی پشیمونی عنوان کردم که فلان روز تو شهریور که تولدت بوده من الان یادم اومده و با تاخیر  تبریک گفتم !!!!!!!!!!!!!!!!!

ظهر اومدم خونه و خوابیدم و تو خواب و بیداری صدای گوشیم را شنیدم .  گوشی را برداشتم و تا اس ام اس را خوندم (مرسی اما هنوز شهریور نیومده که با تاخیر تبریک گفتی !!!! حالا کو تا شهریور !!!)دو دستی زدم تو سرم !!!!‌و زدم زیره خنده !!!!

یه ساعت بعدش اون یکی دوستم زنگ زد و می خندید و فکر کرده بود گذاشتمش سر کار و خواستم غافلگیرش کنم !!! وقتی براش گفتم که فکر می کردم امروز ۲۸ شهریور و زمانو گم کردم و فکر می کردم  روز تولدت گذشته و کلی عذاب وجدان گرفته بودم .می گفت خسته نباشی .مجبوری اینقدر تو آفتاب باشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه پدیده ایی هستم واسه خودم !!!!

نمی دونم چرا این جوری شدم ؟چرا روزها گم شدن ؟

 ----------------------------------------------------------------------------------------

کلاسها هم کم کم رو به اتمامه !  گلخانه را هم کمتر می رم و واسه همین خیلی وقت اضافی دارم که فکرم می تونه بپره و به پرواز در بیاد.

بیشتر دلتنگ می شم و بیشتر تو گذشته می گذرونم و با همه ی تلاشی هم که می کنم که فکرم منحرف بشه امکانش نیس و تا یه ذره ازش غافل می شم بر  می گرده به همه ی روزهای رفته !

دلم تنگ می شود .دلم گیر می شود.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

تازگی ها بیشتر نمازهام قضا میشه !‌همین تازگی ها سستی می کنم ! منی که عاشق نماز صبح بودم و بدونه کوک ساعت براش بلند می شدم .واسه حس ناب و اون احساسه قشنگی که بهم می داد.واسه حس قشنگه دو تایی بودن ! واسه بنده بودنم واسه دعاهام .واسه بیدار کردن دوستام که التماس دعا  داشتن و می خواستن که با هم نماز صبح بخونیم و خواب نمونند .  حالا ساعت کوک می کنم و  هزارتا ترفند می زنم اما صبح   از جام بلند نمی شم.اصلا انگار نه انگار  !خیلی پست شدم . خیلی بد شدم .دیگه م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا هم اشتیاقمو تحویل نمی گیره !هر شب کلی التماس می کنم که م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا. منو صبح حتما حتما صدا بزن اما .... نمازهای دیگه را هم که دو تا یکی  قضا است .قرآنی که هر شب یه صفحه ی ترجمشو می خوندم چند هفته است هفته ایی  یه صفحه می خونم اونم اگه یادش بیوفتم !!!!!!ماه رمضان هم در راهه .همیشه ذوق این ماهو داشتم .حالا نمی دونم با این رو سیاهی چه طوری برم مهمونیه م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا ؟

میدونم بخشنده است و مهربانو توبه پذیر

اما از این منه لعنتی توبه شکن  مطمئن نیستم !

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا دریابم .محتاجم .ببخشم .گناه کارم . بیامرزم

----------------------------------------------------------------------------------------------

گمشده ام !‌هم در زمان هم در مکان و هم در خود !  

--------------------------------------------------------------

 مرسی که اینجا را می خونید و وقت می ذارید . لطفتون پایدار

---------------------------------------------------------------------------------------

کابوس :

بهم می گفت من آدم شناسیم خوبه .می دونم تو خوبی و پاک !

تو دلم بهش خندیدم ! سرمو انداختم پایین و مشغول ورق زدن کتابم شدم و بهش گفتم هر کسی خودش بهتر می دونه چیه !!!!گفتم ببین من نه خوبم نه پاک .به اندازه ی خودم هم گناه دارم هم بدی .بتم نکن که اگه خطا کردم  جلوت بشکنم و دیدت بد بشه

لقب واسم تعریف نکن .نه خوب نه بد .بذار ذهنت همه چیزه منو همون جور که هست بپذیره !‌خوبیهامو خوب .بدیهامو بد !!!!!!

گوش نکرد !‌ بتم کرد ! بعد شکستم !!! حالا  نمی دونم چه خطایی کردم .  فقط می دونم  من گفتم، اون نشنید و من بت شدم و  شکستم !!!!!! شایدم خطا نکرده شکستم !‌

پ.ن:ذهن زیبا می تونه گفتمان خیالی خلق کنه  ! لازم نیس باورش کنید . فقط درکش کنید .همین !!

 

هفته نامه !

سلام

خوبید؟

وقتی درگیرم .وقتی می خوام  یه چی که هست انکار بشه .وقتی می خوام فکرمو منحرف کنم . کلی فشار روحی بهم وارد می شه .باید بنویسم تا از ذهنم خارج بشه که خلاص بشم که نباشه !که هرس بشه .

وقتی نوشتن بشه  از نوع فرار و سایه  و بغض یخ زده .دیگه نوشتنت نمی یاد .می نویسی اما  با هر کلمه کلی از خودت متنفر می شی .کلی از خودت بدت می یاد .احساس حقارت می کنی .احساس فنا !

من که عاشق جاودانگیم .تک تک کلمات واسم می شه مرگ تدریجی

می دونم اینها حالات ناپایدار قبل از پایداریه و می گذره و درست می شه اما تو همین بازه باید این شرایط را تحمل کرد ! باید این خود بودن را تحمل کرد و باهاش مدارا کرد .

باید بنویسم !
دلم برا دوسال پیش تنگ شده !‌ اون روزی که یه عالمه نوشتم و نوشتم و بعد ر فتم رو پل خواجو و ریز ریزش کردم و ریختم  تو آب !

اونروزی که با ریز ریز شدن تمام اون نوشته ها من تمام شدم و دوباره شروع شدم !
دوباره آخرای این خود بودنم و می خوام دوباره شروع بشم ‌!
می خوام شروع بشم . کمکم کن !
کمکم کن ! 

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا  کمکم کن !

 

تو اوج رکودم و  تو سراشیبیه امیدم ، همیشه به آرزوهام و رویاهام فکر می کنم و یاد آوریشون می کنم .

---------------------------------------------------------------------------------------------------

سفر فوق العاده بود ! کلی خوش گذشت !

تما مسیر که به شیشه ی ماشین تکیه داده بودم لحظه لحظه های زندگیم یکی یکی مرور شد و  روز به روز تو جاده تکرار شدم .تا دو سالگیم مرور شد ! گاهی خندیدم گاهی بغض کردم.

مثل رویا بود !‌

واسه اولین بار تهرانو دیدم !!!

واسه اولین بار مهمان دختر عموی مهربان شدیم .و من واسه اولین بار خونه اش را دیدم !!!!‌(۶ بعد از ظهر تا ۱۲ فرداش خونه اش مهمون بودیم )

طی دو روز  ۱۲ ساعت تو  آب شنا کردم  !!!!‌(سه ساعت صبح  استخر سر باز و سه ساعت بعد از ظهر دریا !!!!‌) با کلی پیشگیری و مراقبت باز برنزه شدم !!!)

ترس و خستگی و احساس مسئولیت را با هم تجربه کردم . اونجا که بی خیال هی شنا کردم و پا زدم و یهو احساس کردم دمای آب تغییر کرد و تا ایستادم دیدم !‌واو کلی از ساحل دور شدم  و  دختر عمو (۶ سال از من کوچیکتره )  هم به هوای من تا اونجا اومده بود و جز ما دوتا دیگه هیشکی اون حوالی نبود و وقتی رو کرد به من و همین طور که رو آب بالا پایین می رفت یه جوری معصومانه و خسته  گفت :آب سرد شد پای تو می رسه به کف ؟؟؟؟  هم خندم گرفته بود هم ترسیده بودم که اگه نتونه برگرده ..

با چه ترس و دلهوره ایی تا ساحل شنا کردیم و وقتی به سلامت رسیدیم جایی که پامون برسه به کف  رو کردم بهش و گفتم :مهسا پایه هستی یه بار دیگه تا اونجا را بریم و  برگردیم ؟ یه جوری متفکرانه نگاه کرد و خیلی جدی گفت فکر نکنم دیگه برگردیم !!!!!!

اینقدر از قیافه اش خندم گرفته بود که نزدیک بود از خنده  خفه بشم (از بس آب شور و تلخ و  بدمزه رفت تو دهنم !!!  )

به هوای جاهایی که دفعه ی قبل رفته بودیم .رفتیم نور برای دیدن آبشار آب  پری !‌آبشار خشک خشک شده بود .طبیعت بکرشو از دست داده بود .

یه ریزه  تمشک خوردیم و کلی زخمی و تیغ زده شدیم !(چقدر چیدن تمشک سخته و دردناکه !!!! هنوز هم جای تیغهاش متورم و قرمز و درده !!!)

کوه جلوی پامون ریزش کرد و خیلی م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا همراهه ما و هم جاده ایی ها بود که رو سرمون نریخت و برای  یه ساعتی جاده مسدود بود و پشت ترافیک و کوه در حال ریزش با ترس و دلهره سپری کردیم !کلی دیدنی بود !‌(همه دوربینها را در آورده بودند و فیلم می گرفتن !‌ خیلی هیجان انگیز بود !)

شب دوم ساعت ۴ صبح صدای در زدن  اومد .اول فکر کردم خواب دیدم .بعد صدای داداشی را شنیدم که سلام کرد .از نرده های طبقه ی دوم دولا شدم پایین و تو خواب و بیداری دختر عمو و شوهرش را دیدم و کلی ذوق کردیم ! قرار نبود بیاند چون هر دوشون سر کار می رند و کلی کلاس داشتند اما دلشون طاقت نیورده بود و همه ی زندگیشو ن را  دودر کرده بودند و یه روزه ا ومدن که با هم باشیم و کلی بیشتر بهمون خوش گذشت !!!

 نزدیک غروب سوار قایق شدیم و کلی بالا پایین شدیم و خندیدیم ! تمام مسیر من و داداشی و شوهر دختر عمو (ایمان ) ایستاده بودیم و خم شده بودیم به سمت آب !!!!کلی هیجان داشت !!!!شدت ضربه ها اینقدر زیاد بود که وقتی نشسته بودی   کلی به کمر و ستون مهره ها فشار می یومد ودردناک می شد

کلی سر رانندگی با دختر عمو کل انداختیم !هی دست فرمون به رخ هم کشیدیم واسه هم ویراژ دادیم تا جایی که نزدیک بود خونمون واسه هم حلال بشه !!(این همه بچه بازی و بی جنبه بازی از من که نه، اما از اون بعید بود و شب کلی از هم عذر خواهی  و به بچه بازیهامون اعتراف کردیم ! )

یه جا که اینقدر از دست مسخره بازی من که  رو شوخی بهش گفتم چند وقته گواهینامه گرفتی  عصبی بود که یه آن گفتم  الانه که از ماشین پرتم کنه بیرون و از روم دو سه بار رد بشه !!!

کلی بستنی خوردیم !!!‌

ماندگار ترین و قشنگترین قسمت این سفر چند روزه مسیر برگشت و  دوباره رفتن به تهران و بهشت زهرا رفتن و سر زدن به قطعه هنرمندان و زنهد شدن کلی خاطره بود!

تمام بازیگرانی که کلی فیلم ازشون تو خاطر داشتیم

خسرو شکیبایی (هنوز سنگ قبر واسش نذاشته بودند ) داوود اسدی .پوپک گلدره .منوچهر نوذری. فریدون مشیری.رضا ژیان .نعمت ا.. گرجی. جعفر بزرگی . جمیله شیخی و و و ....

روح همشون شاد و در آرامش !
هنرمند همیشه جاودانه است و مورد توجه مردم (کلی مسافر دیگه هم اومده بودند که از این قطعه  جاوید هنر دیدن کنند !‌)

در کل سفر خیلی عالی .پر هیجان و غافلگیر کننده و لذت بخش بود !

روز بعد از سفر هم یه عروسی بودیم !

امروز هم رفته بودیم با بچه ها دانشگاه کلی از دست مریم بانو خندیدیم !!!‌

(کنفرانسش یکشنبه بوده .بعد کنفرانس ،موقع سوالات یکی ازش می پرسه که  اگه بخاری ها خراب شد چه کار می کنیم . آیا راه کاری دارید ؟ یهو مریم هم  تندی می گه پتو می کشیم رومون !!!!!!!!!!!!! وای  سحر که واسه من تعریف می کرد .مرده بودم از خنده !!!می گفت همه از خنده قش کرده بودند  

بهش می گم مریم این چه  جوابیه ؟ می گه آخه سوالش چرند بود خوب بخاری خراب بشه یا می دیم تعمیر یا یکی دیگه می خریم !!!!!!!!!!!!!!!

تازه می گفت سر کنفرانس هم خیلی هول شده بوده !!!‌(اگه هول نبود چی جواب می داد !!!! اینقدر این دختر با نمک و حاضر جوابه که نگو !!! خیلی هم خجالتیه ها .یه چی که می گه تا دو ساعت قرمزه و هی عذاب وجدان داره .اما وقتی یه جواب می یاد تو ذهنش  تندی می گه ! خیلی با حاله !!!!)

یه بچه ها گفت تازگی ها یکی با ایرانسل مزاحمم می شه و شمارشو خوند وقتی خوند مریم گفت ا؟ اینم واسه من میس می زنه  .مگه شهلا نیس ؟؟؟ ما ها با حالت متعجب گفتیم نه ! شهلا شماره ایرانسلش اینه !!! بعد یکم نگامون کرد و  یکم فکر کرد و رفت تو خودش و با ناراحتی گفت حالا مزاحمه می گه این چه پاکاره !!!

گفتیم چه طور ؟ گفت آخه دفعه اول که میس زد .من فکر کردم شهلاست ! براش میس زدم !  و هی هر دفعه هم که واسه شما میس می زنم واسه اونم می زنم !!!!!!!!!!!!!!! (وای من که پهن زمین بودم  از خنده !)

تازه یه چی  دیگه : دایی جون هم فوق همون رشته ایی که می خواست و دوست داشت  قبول شد .کلی خوشحالمون کرد . ان شا لله دکترا و مراتب بالاتر و موفقیتهای بیشتر .

خلاصه این هفته کلی خوش گذشت و خوب بود

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا شکرت

با آرزوی بهترینها واسه شما

 موفق باشید

تا درودی دیگر بدرود

این روزها ...

این روزها

دلم از من دلگیر  است !!!!

---------------------------------------------------

پ.ن : این جمله هر روز و هر ساعت تو ذهنم تکرار می شه :

نوشتن درد دارد !!!!‌

چراشو نمی دونم دردی هم حس نمی کنم اما این جمله هی تکرارو تکرار می شه !