نوشتنم نیومد !

آن لحظه  

که دست های جوانم 

در روشنایی روز 

گل باران سلام تبریکات دوستان 

نیمه رفیقم می گشت، 

دلم 

سایه یی بود ایستاده در سرما 

که شال کهنه اش را 

گره می زد !!!! 

  

                                                                                      زنده یاد حسین پناهی ! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

خیلی وقته تصمیم داشتم یه پست از نیمه ی تاریکم بنویسم ! نیمه ایی که بد و نفرت انگیزه ! نیمه ایی که با اینکه من دوست ندارم با من باشه با این که پنهانش می کنم اما با منه ! در منه ! 

نیمه ایی که هر کسی همراه اش داره و  تا ازش ننویسی تا بیرونش نکشی و نکشیش  درونت باقی می مونه و آزارت می ده !
همون نیمه ی تاریکی که هدایتو مجبور کرد بوف کورشو بنویسه ! پناهی را  مجبور کرد  به جای شعر معر بنویسه !‌ 

نیمه ی  تاریک چند شخصیتی ! چند وجهی !
دوست دارم حالم خوب نباشه ! وقتی حالم خوب نیست بهتر می تونم بنویسم ! بهتر می تونم  خودمو بفهمم نیمه ی تاریکمو ! نیمه ی روشنمو ! 

روحه من گاهی تب می کنه ! تب می کنه و تا تب نکنه حالش خوب نمی شه‌!  

آره امروز حالم خوب نیست !نه امروز ،یه دو هفته ایی حالم خوب نیست !شایدم یه یه ماهیه !
نمی دونم دقیق از کی چون بهش توجه نکردم ! اما گریه های بی دلیل شبانمو و بغض های الکیم گواهه این حاله پریشونمه ! 

شاید بیشتر از این حرفها زمان گذشته و حاله من همین بوده و همین  و من نفهمیدم !

 دلم گوشه گیر و خسته است از این دو رنگی از این قهوه ی تلخ زندگی که هر چی شکر بریزی فقط لحظه ایی شیرین می شه و طعم گس و تلخش همیشگیه !  

حالم گرفته است از این دنیایی که نمی دونم اگه مارجانیکا نبود چه طوری می شد توش زندگی کرد .اون هست و وضع اینه اگه نبود فکر کنم دنیا خیلی وقت پیش نابود شده بود !    

نه اون قدر ها حالم بد نیست و الا حالا این صفحه پر شده بود از چرندیاته من ! 

این دفعه هم نیمه ی تاریک خوش به حالش شد . چون اینبار هم  که من خواستم بنویسم ،نوشتنم نیومد !‌ 

مارجانیکا شکرت . 

می دونم که می دونی خیلی مخلصیم ! 

 

 ------------------------------------------------------------------------------------------

 

فهم این قصه محال است ،محال ! 

لایه در لایه سوال است، سوال! 

نقطه ی مرکز این دایره درک است ،قبول ! 

درک این درک خیال است ،خیال ! 

 مات و مبهوت از این قرعه که بر من افتاد، 

چاره یی نیست که این قرعه چه فال است ،چه فال !  

                                                

                                                                                به تخلص چیستا -زنده یاد پناهی 

 

 

  

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

پ.ن: رانندگی نیمه شب دیشب خیلی بهم چسبید مخصوصا با دو تا شعر مجنون لیلی فلاح و اون شعر احسان خواجه امیری (خدا ما را برای هم نمی خواست )  و خیابونهای خلوت و سرعت !

نگرانی داداشی و مهران هم کلی خنده دار بود .تمام مسیر نگران بودن یکی بیاد اذیتم کنه و اینا هرس می خوردن چرا چوبی لوله ایی همراه ندارن !
وای که چقدر از دست این دو تا بچه خندیدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 


 


بهشت گمشده !

 وقتی رسیدم خونه انگار یکی سیر زده بودم . 

خسته بودم و بی حوصله ! 

نزدیک اذان بود و گلوم داشت می سوخت . داشتم آتیش می گرفتم .  

یه سلام خشک و خالی و رفتم تو اتاق بدون اینکه لباس عوض کنم دراز کشیدم و فقط مقنعه ام را زدم بالا ! 

دوباره اشکام راه افتاد 

پاهامو تو شکمم جمع کردم  و دور خودم چمباتنه زدم ! سردم نبود اما داشتم می لرزیدم .چشمام را بستم و اشک از گوشه چشمم آروم آروم شروع کرد سرسره بازی

با صدای مامان که اذان شد بیا !‌به خودم اومدم !
بدنم درد می کرد ! همه بدنم . پاهام ضعف می رفت 

رفتم جلوی آینه تا موهای باز شده ام را مرتب کنم ، محو خودم شدم !
محو جوونی و بعد دوباره یادم اومد !
چقدر ما آدم ها پستیم 

تو ذهنم تکرار شد : 

نه ! دکتر نمی خواد که ! شما هم نه بهش غذا بدین نه سرم بزنین .دیگه هم زنگ نزنین تا وقتی بمیره ! 

آشغال عوضی ! پست !‌بی عاطفه !‌ آشغال آشغال آشغال آشغال ! شغال پیش امثال تو شرف داره ! به مارجانیکا قسم شرف داره ! آشغال آشغال آشغال!!!!!!!!!!!!!!!!!  

 

وای یادم اومد و صدا هی تو ذهنم تکرار می شد .صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید 

گریم شدت گرفت ! 

رفتم صورتمو شستم ! باید ظاهرمو حفظ می کردم آخه مامان و بابا ناراحت می شدن ! 

نشستم سر سفره آب جوشه را که خوردم یکم آروم شدم  

با هر لقمه یادشون بودم !
یادشون و از آدم بودنم متنفر !
یهو خندم گرفت و صدای مهربون تو ذهنم تکرار شد: بدی کردی ! شوم اومدی دیدن من حالا هم که می خوای بری .بشین . همین جا افطار کن ! 

کناره ی مانتو ی بالا زده شد و یه دستای ضعیف که هر چی زور داشت جمع کرده بود تا از روی شلوار لی کلفت منو نشگون بگیره که نرم
اون چشمای مظلوم . اون نگاه مهربون  

وای خدا ! ما ها کی هستیم که آفریدی ؟
بعد افطار هم می رم رو تخت !
خستمه ! بدنم درد می کنه . و دوباره صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید  

چشمامو می بندم ! 

وای نه

یه صورت وحشت زده با یه انگشت اشاره شده !خون ...خون............گردنه ول شده خون خون خون خون خون خون خون خون

مرد !تمام کرد . 

 مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

دوباره حالم بد می شه ! 

یاده صبح اش می افتم 

با ذوق و شوق رفتم ۲۰ شاخه گل رز خریدم !
رفتم حمام و هی ساعتو نگاه می کردم زود ۴ بشه !
رفتم دنباله نوشین آدرسم بلد نبودیم .پرسون پرسون رفتیم و پیدا کردیم ! 

سرای مهر ! مرکز نگهداری سالمندان زیر نظر بهزیستی !
در زدیم ! گفتیم گل آوردیم 

گفت ای کاش میوه اورده بودین.گفتیم ان شا الله دفعه ی بعد 

رفتیم داخل !
اولین اتاق !  

سلام مادرجان 

کلی تحویلمون گرفت 

شعر واسمون خوند کلی بوسیدمون .کلی قربون صدقه و دستمون گرفت و گفت بیان بشینین تا واستون برقصم  

و شروع کرد رقصیدن .با مزه بود . 

رفتیم سراغ بقیه تخت های اون اتاق رو یکی از تختها کسی نبود اما وقتی از کنارش رد شدم دیدم یکی نحیف و بی حال پایین تخت سرش پایین نشسته .دقت کردم دیدم سرشونه ی لباسشو به تخت با یه نخ گره کردن . بی حال بی حال .رفتم کنار تخته رو به رویی اش .یه پیرزن که بامزه حرف می زد و صداش بلند و تیز بود .هی حرف می زد .هی حرف می زد متوجه نمی شدم چی می گه  اما با مزه بود . ازش پرسیدیم چرا به تخت بستنش؟ اذیت می کنه؟ گفت :آره 

داشتیم نگاش می کردیم . یهو  با صدای خسته و رنجور و بی حال گفت :

منو باز کنید .....منو باز کنید .سرشو بالا نمی آورد .یعنی قدرتشو نداشت و هی تکرار می کرد منو باز کنید منو باز کنید  

اومدیم بیرون به پرستار گفتیم چرا بستینش ؟گفت تعادل و قدرت راه رفتن نداره اما هی راه می افته واسه این بستیمش که راه نره ! 

رفتیم بقیه اتاق ها  

یکی یکی !
یکی شون گل نگرفت .گفت من گل نمی خوام .گل دوست ندارم .رفتی بیرون درم ببند !
رفتیم طبقه ی بالا  

اولین اتاق درش باز بود 

یه پیرزن کوچولو رو تخت دم اتاق بود 

منو که دید خندید 

گفت بیا ببین این لامپو گیروندن !!!!! 

رفتم دیدم نه ! گفت ا؟پس هنوز روزه !گفتم نه بعد از ظهر ساعت ۵! 

پرسید؟برا کی اومدی؟گفتیم واسه همه !خوشحال شد 

یه تسبیح دور زانوش گذاشته بود و یکی یکی دونه هاشو جا به جا می کرد . یهو نمی دونم چرا من همونجا کنارش نشستم ! نوشین را همراهی نکردم و نشستن کنار کشور !
اسمش کشور بود ۷۹  ساله ! 

از وقتی به دنیا اوده بود به خاطر فلج بودن یه طرفه بدنش بهزیستی بوده و سال ۸۵ بهزیستی می یاردش اینجا !هیچ کسو نداشته ! 

۷۹ سال عمر این طوری . بدون هیچ فامیلی ! 

اینا را پرستار تا دید من جا خوش کردم رو تخت کشور واسم گفت 

کشور چشم ازم بر نمی داشت . نوشینم اومد نشست کنارمون . گفتم خاله اجازه می دی عکس بگیریم باهات .گفت آره !بعدن عکسشو واسم می یاری؟ گفتم باشه ! 

یه پیرزن دیگه هم اتاقی خاله کشور بود . تکون نمی خورد و ماته یه نقطه دیوار بود . پرستار تا دید دارم اونو نگاه می کنم واسم گفت:حالش بد شده بود .زنگ زدیم پسرش که بیا ببرش دکتر !پسری آشغال عوضی گفته دکتر نمی خواد شما هم نه غذا بهش بدین نه سرم .وقتی هم مرد زنگ بزنین ! 

عوضی !چه طور دلش می یاد .چه طور دلش می یاد مادری که همه ی جوونی اش را گذاشته به پاش .مادری که خدا بهشتو گذاشته زیر پاش .راضی به مرگش باشه .اونم نه راضی .خودش بکشتش !
خیلی پسته خیلی !!!!!!!!!!!! 

بلند شدم برم بقیه اتاق ها آخه دیر بود و باید می رفتیم . تا بلند شدم  کشور گفت: بدی نکن! 

گفتم بله ؟گفت کجا بلند شدی ؟ می خوای بری؟ 

گفتم نه خاله می خوام برم سر به بقیه هم بزنم؟ 

گفت:بدی کردی! 

گفتم چرا خاله ؟ گفت :شوم اومدی .حالا هم می خوای بری؟ بمون دیگه گفتم نه حالا که نمی رم می رم بقیه اتاق ها و بعد دوباره می یام پیشتون . 

گفت :بدی نکنی ها . بیا 

گفتم باشه !
رفتم بقیه اتاق ها . 

یه پیرزنه نوه اش اومده بود دیدنش .موقع  رفتن دختره پرسید مامان جون چیزی نمی خوای برات بیارم .دسته دختره را ول نمی کرد و تو گریه گفت مرگ واسم بیار که من از حالت پیرزنه و این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم  زیر گریه .دختره گفت شما واسه کی اومدین ؟ گفتم ما اومدیم سر به همه بزنیم و بعد هم دختره رفت 

پیرزنه هم شروع کرد گریه کردن . رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم .دست پر از چروک با رگهای بیرون زده .آروم آروم نوازشش کردم .یکم آروم شد پرسید دانشجویی ؟ 

گفتم بله !گفت خوبه خوب درس بخون . 

دیدم جایی که نشسته بده . گفتم می خواین تکیه بدین سری تکون داد . پشتی را تکیه دادم به تخت و بلندش کردم و تکیه دادمش به تخت و پاهاشو هم دراز کردم یه لبخند زد و دستمو بوسید .منم خم  شدم دستشو بوسیدم که زد زیره گریه .دستاشو برد بالا و گفت خدا مرگ منو برسون  

نمی دونستم چی بگم ! 

همه ی اونهایی که اونجا بودن تنها کارشون انتظار مرگ کشیدن بود . یعنی فکر کنم مرگ تنها خوشبختی  که اونجا می شه  انتظارشو کشید .  

یکی شون بود یه عروسکو مثل بچه بغل کرده بود و تو راه رو قدم می زد . یه چند تاشون مات درو دیوار بودن . چند تاشون هم اصلا حرف نمی زدن ! یکی شون هم واسمون دعا کرد و ازمون خواست ازش عکس بگیریم چون فکر می کرد امشب و فردا می میره .  

داشت کم کم دیر می شد از همون طبقه ی بالا یکی یکی رفتیم با همشون روبوسی کردیم و کلی دعامون کردن .رسیدم به تخت کشور . طفلی یه جوری منو نگاه می کرد با غم  و حسرت .گفت:می خوای بدی کنی؟ نشستم کنارشو گفتم نه ! باید بریم دیره ! الان اذان می شه اید افطار کنیم . لبه ی مانتومو گرفت زد بالا با دستای بی جونش می خواست نشگونم بگیره ! 

گفت بدی نکن .همینجا افطار کن . گفتم نمی شه می ریم  بعدا می یایم . گفت بدی نکنی نیایا  

گفتم نه می یایم .  

و خدا حافظی کردیم و اونم لبخندش محو شد همون موقع یکی از پیرزن های اتاق بغلیشون اومد دسته منو گرفت گفت واسم جوراب می یاری !جوراب مشکی کلفت 

گفتیم باشه !حتما !
از پله ها اومدیم پایین  تو راهرو با اون که واسمون رقصید خداحافظی کردیم و رفتیم اولین اتاقی که اول رفته بودیم توش!
همون که پیرزن پر حرفه توش بود . عجیب بود حرف نمی زد . انگشتشو گرفته بود به سمت همون که به تخت بسته بودن و با وحشت داشت تختو نگاه می کرد .به من گفت با کله اش بیا .منم از کناره اون رد شدم .رفتم کنار تختش . بوسیدمش و گفتم خداحافظ زد بهم و با کله اش اونو نشون داد . رفتم نزدیک دیدم زیرش پر خونه و از دماغش داره خون می یاد . رفتم پرستار صدا زدم . اومدش چند بار صداش زد . تا گره را باز کرد وزنش سنگینی کرد و با سر خورد رو زمین و میون خون ها . پرستاره که وحشت اون پیرزنه را دیده بود گفت خوابه . خوابه . شیرین خوابیده . یهو روشو کرد به ما و آروم گفت مرده !تمام کرده !
یهو حاله من بد شد یه بوی تعفن زد تو دماغم و هوای اونجا واسم سنگین شد و  بغضم ترکید و هق هق کنان زدم بیرون  

صدا تو گوشم بود :صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید   

حالا این صدا مرده بود !
وقتی ما اومدیم زنده بود حالا مرده ! 

ما بازش نکردیم اما خدا از این بند ذلت بازش کرد. 

نمی دونم چه بلایی سر پیرزن وحشت زده اومد .  

اما سخته تو یه جایی زندگی کنی  که همه انتظار مرگ می کشن و یکی پس از دیگری می میرن تو منتظر باشی آیا بعدی منم یا نه ، !‌سخت که نه وحشت آوره!
وقتی اومدم بیرون رفتم تو ماشین نشستم تا نوشین بیاد .کاش می تونستم پیاده برم !‌کاش ! 

حالم بد بود .نوشین که اومد بهش گفتم نکنه بچه های ما هم با ما اینکارو بکنن .

مادری که همه عمر و جوونی شو به پای بچه اش می ذاره سزاوارش این همه خفت و خواری وذلت؟ 

سزاوارش نیست تو پیری که نیاز داره بهشون کنارش باشن . 

وای که ما چقدر پستیم  

 

دیروز من یه تیکه از بهشتو پیدا کردم.با اینکه حالم بد شد .با اینکه یکی مرد اما بازم می رم به این بهشت گمشده !‌می رم تا جوراب ببرم واسه بیبی شهر بانو و شکلات واسه نصرت و عکسمون و یه تسبیح خوشگل  واسه کشور و میوه واسه همشون ! 

 می رم تا یادم نره یه روزی هم من پیر می شم و محتاج . 

 

دیشب دلم برا مادربزرگ فوت شده ام  تنگید .  

دلم واسه مادربزرگ و دو تا پدربزرگ در قید حیاتم(ان شا الله زنده باشن ) هم تنگید . 

اینکه پیشه خودمونن یه گنجه .اونایی که این گنجو از خودشون دور کردند نمی دونن چه لذتی داره دل مادربزرگ خوابیدن و شنیدن خاطرات گذشته اش .نمی دونن چه لذتی داره چرب کردن پاشون و نگاه مهربونشون 

نمی دونن و حقشونه که از این نعمت محروم باشن  

ومن خوشحالم که این گنج و نعمتو دارم. 

مارجانیکا شکرت  

مارجانیکا همه ی ما را عاقبت به خیر کن 

شب قدره امشب .دعا یادتون نره

فقط می خواست ...


 خدا ما رو برای هم نمیخواست..فقط میخواست همو فهمیده باشیم...
بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست...فقط خواست نیممون رو دیده باشیم...
تموم لحظه های این تب تلخ...خدا از حسرت ما باخبر بود...
خودش ما رو برای هم نمیخواست...خودت دیدی دعامون بی اثر بود...

چه سخته مال هم باشیم و بی هم...میبینم میری و میبینی میرم...
تو وقتی هستی اما دوری از من...نه میشه زنده باشم نه بمیرم...
نمیگم دلخور از تقدیرم اما...تو میدونی چقدر دلگیره این عشق...
فقط چون دیر باید میرسیدیم...داره رو دست ما میمیره این عشق...
تموم لحظه های این تب تلخ...خدا از حسرت ما باخبر بود...
خودش ما رو برای هم نمیخواست٬خودت دیدی دعامون بی اثر بود...
خدا ما رو برای هم نمیخواست...فقط میخواست همو فهمیده باشیم...
بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست...فقط خواست نیممون رو دیده باشیم...!!! 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

عاشق این شعر احسان خواجه امیری ام !  

 

  


 

نوش دارو ...!

 

زود است برای دیر شدن  

زود است برای پیر شدن 

برای اسارت در بند  

برای.... 

خلاصه که زود است!
زود است شما  بروید وما تنها بمانیم !
شما بروید تنها و ما تنها بمانیم  

شما  تنهایی را انتخاب کنید و برای ما تنهایی را اجبار کنید ! 

زود است باور بفرمایید زود است !
 

زور است بی شما سر کردن  

زور است رج به رج بافتن خیالمان بی شما ! 

بی انصافی است غرور به قدوم شما لگدمال شدیمان را پیشکش کسه دیگر کنیم ! 

قبول بفرمایید بی انصافی است ! 

رد پای شما بر غرورمان .بر احساستمان و بر قلبمان سنگینی می کند .  

تمام انداممان بو گرفته ! بوی حضور شما !  

دلمان هوایی شده .هوایی آغوشتان .دستان گرم و مهربانتان،هر چند هرگز طعمه آنها را نچشیده و لمس نکرده ! اما گویا هوای شما او را هم دچار ماخولیایی کرده ! 

بی پرده بگویم 

گویا هوای شما مسموم است و تمامیت ما را مسموم کرده !  

نوش دارو خوده شمایین !
بیایین  

تا زود دیر نشده !  

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------- 

عاشقانه نوشتم مثلا !!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------ 

 (متن زیر برگرفته از وبلاگ شبانه )

 

دوست داشتن ،

صدای چرخاندن کلید است در قفل . . .

و عشق ، باز نشدن آن . . .

کاری که ما بلدیم  اما ،

باز کردن در است با لگد . . . !

 

 

یاده آهوی سرگردان !!!!!!!!!!!

سلام !
این که الان اینجام با تمام خستگی هام و خواب آلودگیم به خاطر یه یاد آوریه !
دیشب که داشتم تا سحر مقاله ترجمه می کردم و تند تند می نوشتم یهو یادم افتاد که من 2 سال پیش شایدم 3 سال پیش یه داستان نوشتم به نام آهوی سرگردان !!!!!!!!!! 

آهوی سرگردان داستان جالبی بود که مخاطب خاص داشت و درون مایه ی اصلی داستان تاکید بر قضاوت عادلانه بود .و اینکه داستانی در زندگی هر کس وجود داره که نمی شه ازش سر در آورد و اتفاقاتی می افته که توضیح دادنش سخته و کارو سخت تر می کنه اگر کنجکاوی کنی و یا زود قضاوت کنی سرگردان می شی ! اون داستان با همه سادگی ها و کودکانه اش و با این که اولین داستان بلندی بود که می نوشتم و  هیچ وقت کامل نشد دوستش داشتم چون خیلی حرف واسه فهمیده شدن داشت و مخاطب خاص داشت . مخاطبه خاصی که هیچ گاه نفهمید حکایت سر چیه و چرا من اینو نوشتم و چرا بهش گفتم به پسرک دقت کن که تویی !نفهمید چون اگه فهمیده بود بعدا عین داستان عمل نمی کرد و سرگردان نمی شد ! شایدم اون لحظه فهمید و بعد فراموش کرد . مثل من که فراموشش کرده بودم  که من تو اون داستان آینده راپیش بینی کرده بودم و اتفاقی دیشب وقتی به یه جای مقاله رسیدم که احساس سردرگمی کردم یاده آهوی سرگردان و اون داستان و عقاب و پسرک و کتاب جادو افتادم  

یاده اون قسمت که آهو دیگر آهو نبود !!!!!!!!!!!!!!! 

 دیشب یهو پرت شدم  به گذشته و یادم افتاد وخندیدم !خندیدم که با این که پیش بینی کرده بودم اما باز پیشگیری نکردم !!!!!!!!!!!!!
 

یاده داداشی افتادم که بچه تر که بود بهم می گفت تو جنی !!!!!!!!! چون می تونستم فکراشو بخونم ! 

کلی خندیدم !!!!!!!!!!!!! 

تصمیم گرفتم ظهر که از سر کار اومدم  حتما بیام داستان آهو را تو نوشته های احیا شدم پیدا کنم اما هر چی گشتم نبود !!! 

این یکی احیا نشده بود !!!!!!!! 

حیف شد !!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

دفعه اولی که دیدمش هیچ وقت یادم نمی ره .  

رفته بودیم آزمایشگاهشون واسه همکاری . 

من و دوستم را راهنمایی کردن به سمت دفترش من جلو می رفتم و دوستم پشت سرم ! 

از در دفترش رفتم تو و سلام کردم جلوی پامون بلند شد و مات من شد . ازم چشم بر نمی داشت و با تعجب و کنجکاوی نگام می کرد .دعوتمون کرد بشینیم  .همین نشستیم رو کرد به من و گفت قیافه ی شما خیلی واسم آشنا است . من که مونده بودم چی بگم سری تکون دادم . شروع کردم توضیح و معرفی و اینکه ما واسه چی اومدیم . تمام مدت دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و محو من بود ! 

طوری نگام می کرد که من خجالت می کشیدم سرمو بالا بیارم .  

حرفام که تموم شد یه لبخند ملیح زد و تمام چیزهایی که من توضیح دادم  را یک به یک دوباره از من پرسید .معلوم بود اصلا اینجا نبود و گوشش بدهکار ما نبود . 

 جواب سوال هاشو که می دادم از نحوی حرف زدن و نوع کلماتی که به کار می بردم خندش می گرفت و می خندید .  

بعد از درس و معدل و ترم چندمین و ...  پرسید .  

حدودا 20 سال از من بزرگتر بود  (2 سال کم و بیشش را نمی دونم )(از رو سال مدرک گرفتن اش می گم ) 

دیگه چیزی واسه توضیح دادن نمونده بود اما دلش نمی یومد اجازه بده ما بریم .هی سوال می کرد . دیگه من پروگی کردم و بلند شدم و اونم چیزی نگفت .  

وقتی اومدیم تو ماشین  با دوستم کلی خندیدیم . دوستم می گفت حتما جوون که بوده عاشقه یکی بوده که شبیه تو بوده و حالا با دیدن تو یاده اون می افته واسه همین گردنش کج می شه و دستش می ره زیر چونه اش و محو تو می شه !
هی می گفتیم و می خندیدیم .  

تا شب هم طرز نگاه کردنش جلو چشمم بود و هر چی یادم می افتاد خندم می گرفت ! 

روز بعدش تو آزمایشگاهشون مشغول کار بودیم و من یه گوشه و دوستم یه گوشه دیگه بود که اومد سمت من و گفت خوبی شما ؟ 

تا دیدمش خیلی خودمو کنترل کردم که نخندم  جوابشو دادم و مشغول کارم شدم و سرمو بالا نیوردم . زیر چشمی نگاه کردم دیدم هنوز ایستاده . بی توجه بهش به کارم ادامه دادم .بازم نمی رفت سرمو برگردوندم دیدم مثل همون روز قبل گردن کج محو منه .وای داشتم از زور نگه داشتن خندم منفجر می شدم . تا دید نگاش کردم یه لبخند زد و گفت مزاحمه کارتون نمی شم سوال داشتین بیان دفتر بپرسین . گفتم چشم و تا رفت زدم زیر خنده !
یه نگاه کردم به دوستم دیدم اونم مرده از خنده و اداشو در می یاره و گردنشو کج می کنه و می خنده ! بعدم با حرکات دستش پرسید چی می گه که شونه انداختم بالا و گردنمو کج کردم و دستمو گذاشتم زیر چونم و دوتایی با هم خندیدیم . 

همیشه از اینکه یکی زول بزنه بهم بدم می اومده .از این که یکی محوم بشه بیزار بودم . از اینکه از  ظاهر و اسلوب بدنی ام تعریف کنه یا بهش توجه کنه  بدم می یومده . اینبار اون خجالت همیشگیه هست اما بد اومده نیست ! به جاش هی می خندم . (فکر کنم چون نگاهش به خاطر ظاهر و قیافه نبوده  بلکه شاید همون حدس ما یادآوری عشق قدیمی شه که این طوری نگاه می کرد )
روز بعدش پیشه یکی از کارشناساشون بودیم . اومد پیشش و بهش گفت هوا این خانوم ها را داشته باش .آشنا اند !!!!!!!!!!!!!! 

وای دوستم منو نشگون می گرفت و  هی مثل دیوونه ها بعد ش که رفت می خندیدیم .هر چی بهم نگاه می کردیم می خندیدیم !  

روز بعدش موقع رفتن گفت شما همیشه ماشین می یارین؟ گفتیم بله و باز دوباره همون نگاه و ایستادن الکی و خنده های ما !!!!!!!!  

من که روم نمی شد سرمو بالا کنم اما دوستم که می دید می گفت وای نمی دونی چه جوری نگات می کنه ها !!!!!!!!!!!!!  

منم هر چی یادش می افتادم می خندیدم .همین الان هم یادش که می افتم خندم می گیره  !   

بابا خجالت بکش ! آخه این چه نوع نگاه کردنه خداییش !!!!!

خودمونیم نگاه عاشقانه اش واقعا عاشقانه بود و به دل می نشست بدون اینکه حس بدی القا کنه .یا آدم احساس خطر کنه .تنها احساسی که ازش سرشار می شدم خجالت و شرم بود .و بعد خنده !   

گاهی دلم می خواد داستان پشت این نگاه ها را می فهمیدم . اما داستانم می گفت هر کسی قصه ایی داره که شنیدنش مجاز نیست و دردسر سازه . فکر کنم این ماجرا هم  یه رابطه ایی با آهوی سرگردان داشت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(واسه همین یادش افتادم )

باید  جالب می بود !!!!!!!!!!!! (کنجکاوی و قضاوت باعث سرگردانی می شه این یادم باشه !!!!!!)

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

دیشب تا اذان بیدار بعد 7  دوباره بیدار شدم تا ساعت 3 سر کار .الان هم اینجا .دارم می غشم از خستگی، هنوز نمازم هم نخوندم . 

نماز و روزه هاتون فبول . 

محتاج دعای خیرتون .

 

 

جهنم اگزوترومی اگه که با من ازدواج نکنی !!!!!!!!!!!!!!

میگن جواب یک دانشجوی شیمی در دانشگاه واشینگتن به قدری جالب بوده که توسط پروفسورش در اینترنت پخش شده و دست به دست میگرده خوندنش سرگرم‌کننده است   
 پرسش: آیا جهنم اگزوترم (دفع‌کنندهء گرما) است یا اندوترم (جذب‌کنندهء گرما)؟  
 
اکثر دانشجویان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بویل-ماریوت متوسل شده بودند که می‌گوید حجم مقدار معینی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. یا به عبارت ساده‌تر در یک سیستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقیم دارند 
.  
 
اما یکی از آنها چنین نوشت 
 اول باید بفهمیم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغییر می‌کند. برای این کار احتیاج به تعداد ارواحی داریم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشیم که یک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند .  پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام ادیان رایج درجهان می‌کنیم. بعضی از این ادیان می‌گویند اگر کسی از پیروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جایی که بیشتر از یک مذهب چنین عقیده‌ای را ترویج می‌کند، و هیچکس به بیشتر از یک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند .  با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و میر مردم در جهان متوجه می‌شویم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بیشتر می‌شود. حالا می‌توانیم تغییر حجم در جهنم را بررسی کنیم: طبق قانون بویل-ماریوت باید تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزایش بیابد. اینجا دو موقعیت ممکن وجود دارد :  
 
۱ ) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود
۲ اگر جهنم سریعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج پایین خواهند آمد تا جهنم یخبزند .  
 
اما راه‌حل نهایی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا یافت که می‌گوید: «مگه جهنم یخ بزنه که با تو ازدواج کنم!» از آن جایی که تا امروز این افتخار نصیب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظریهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز یخ نخواهد زد و اگزوترم است

آغاز یک زن

آغاز یک زن

 

می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هصدا
باشم

می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند

بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند



نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش به خاکی دهر فرو افکند


شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیت از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از اب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم

با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند

فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده، و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم
جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشاتم کردند

اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر
برگ برگ روزگار
هرگز
!
منکر نخواهند شد

من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ های دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای ادم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو افرید
پس بیاموز تا سجده کنی
درست همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من! .