و مارجانیکا همه چیز را می داند!!!!!!!!!!!!!!!(۲)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و مارجانیکا همه چیز را می داند!!!!!!!!!!!!!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

god gift

گاهی آنچنان در آرزو غرق می شوی که فراموش می کنی آرزوی کسی هستی !!!!!!!!! 

حکایت آدمهایی که هر روز دور و برم می بینم ! در دل هوای کسی را دارند که کنار دستشان هست اما گویی هیچگاه آنها را به دید دل خواسته ی خود ندیده اند و هم چنان دور دنیا به دنبال دلخواسته در حال جستجو هستند .کناره دستی هایی که به حکم حجب و حیا و لبریز از احساسات از کنار دست بودن لذت می برند و لب از روی لب بر نمی دارند و عذاب می کشند و شاد می شوند با یک جمله از شخص مذکور !!!!!! 

این کنار دستی است که سعی می کند به هر نحو هست توجه جلب کند و صبور باشد و صبوری کند و این کنار دستی است که گوش است برای فرد مذکور در تعریف از فلان شخص و بوان آدم که رد پایی از دلخواسته هایشان را دارد !!!!!!!و من نمی دانم اما درک می کنم چه بغض سنگینی را یدک می کشد و در دل چه فریاد خاموشی دارد که حواست را جمع کن !من نیز به تو می اندیشم !الطافم نشانه ی مهر است !توجه ام نشانه ی علاقه و دلواپسیم نشانه ی دلباختگی !!!! 

ما انسان های بی ملاحظه و خود خواه حتی به دلخواسته های خود بی اعتناییم . 

من دلم برای کنار دستی و عشق خاموشش و دلم برای شخص مذکور که در شناخت دلخواسته اش دچار کوربینی است ! غمگین است . 

کنار دستی و حضورش برایش عادت شده اند و جزیی از مکررات و تکرار های روزانه و این چنین است که دور می شود از هوای خواست خود و رو به سوی دیگری دارد !!!! 

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد      آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد !!!!! 

حکایت ما آدم های خود خواهه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

 

----------------------------------------------------------- 

پ.ن: تو این هوای ابری و بارونی دلم هوای پرسه داره ! 

کلاه کاپشن ماماندوز رو سر و دست تو جیب و تکرار آهنگ اشاره ی حبیب و فکر فکر فکر و یه خیابونه بی انتها ! مثله همون روزهای رفته !‌ 

من تو تصمیمام مصمم !!!! لج باز و مغرور و خود خواه نیز هستم !!!!! حواست را جمع کن ! همین !  

 

 

 

بهشت گمشده !

 وقتی رسیدم خونه انگار یکی سیر زده بودم . 

خسته بودم و بی حوصله ! 

نزدیک اذان بود و گلوم داشت می سوخت . داشتم آتیش می گرفتم .  

یه سلام خشک و خالی و رفتم تو اتاق بدون اینکه لباس عوض کنم دراز کشیدم و فقط مقنعه ام را زدم بالا ! 

دوباره اشکام راه افتاد 

پاهامو تو شکمم جمع کردم  و دور خودم چمباتنه زدم ! سردم نبود اما داشتم می لرزیدم .چشمام را بستم و اشک از گوشه چشمم آروم آروم شروع کرد سرسره بازی

با صدای مامان که اذان شد بیا !‌به خودم اومدم !
بدنم درد می کرد ! همه بدنم . پاهام ضعف می رفت 

رفتم جلوی آینه تا موهای باز شده ام را مرتب کنم ، محو خودم شدم !
محو جوونی و بعد دوباره یادم اومد !
چقدر ما آدم ها پستیم 

تو ذهنم تکرار شد : 

نه ! دکتر نمی خواد که ! شما هم نه بهش غذا بدین نه سرم بزنین .دیگه هم زنگ نزنین تا وقتی بمیره ! 

آشغال عوضی ! پست !‌بی عاطفه !‌ آشغال آشغال آشغال آشغال ! شغال پیش امثال تو شرف داره ! به مارجانیکا قسم شرف داره ! آشغال آشغال آشغال!!!!!!!!!!!!!!!!!  

 

وای یادم اومد و صدا هی تو ذهنم تکرار می شد .صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید 

گریم شدت گرفت ! 

رفتم صورتمو شستم ! باید ظاهرمو حفظ می کردم آخه مامان و بابا ناراحت می شدن ! 

نشستم سر سفره آب جوشه را که خوردم یکم آروم شدم  

با هر لقمه یادشون بودم !
یادشون و از آدم بودنم متنفر !
یهو خندم گرفت و صدای مهربون تو ذهنم تکرار شد: بدی کردی ! شوم اومدی دیدن من حالا هم که می خوای بری .بشین . همین جا افطار کن ! 

کناره ی مانتو ی بالا زده شد و یه دستای ضعیف که هر چی زور داشت جمع کرده بود تا از روی شلوار لی کلفت منو نشگون بگیره که نرم
اون چشمای مظلوم . اون نگاه مهربون  

وای خدا ! ما ها کی هستیم که آفریدی ؟
بعد افطار هم می رم رو تخت !
خستمه ! بدنم درد می کنه . و دوباره صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید  

چشمامو می بندم ! 

وای نه

یه صورت وحشت زده با یه انگشت اشاره شده !خون ...خون............گردنه ول شده خون خون خون خون خون خون خون خون

مرد !تمام کرد . 

 مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

مرد 

دوباره حالم بد می شه ! 

یاده صبح اش می افتم 

با ذوق و شوق رفتم ۲۰ شاخه گل رز خریدم !
رفتم حمام و هی ساعتو نگاه می کردم زود ۴ بشه !
رفتم دنباله نوشین آدرسم بلد نبودیم .پرسون پرسون رفتیم و پیدا کردیم ! 

سرای مهر ! مرکز نگهداری سالمندان زیر نظر بهزیستی !
در زدیم ! گفتیم گل آوردیم 

گفت ای کاش میوه اورده بودین.گفتیم ان شا الله دفعه ی بعد 

رفتیم داخل !
اولین اتاق !  

سلام مادرجان 

کلی تحویلمون گرفت 

شعر واسمون خوند کلی بوسیدمون .کلی قربون صدقه و دستمون گرفت و گفت بیان بشینین تا واستون برقصم  

و شروع کرد رقصیدن .با مزه بود . 

رفتیم سراغ بقیه تخت های اون اتاق رو یکی از تختها کسی نبود اما وقتی از کنارش رد شدم دیدم یکی نحیف و بی حال پایین تخت سرش پایین نشسته .دقت کردم دیدم سرشونه ی لباسشو به تخت با یه نخ گره کردن . بی حال بی حال .رفتم کنار تخته رو به رویی اش .یه پیرزن که بامزه حرف می زد و صداش بلند و تیز بود .هی حرف می زد .هی حرف می زد متوجه نمی شدم چی می گه  اما با مزه بود . ازش پرسیدیم چرا به تخت بستنش؟ اذیت می کنه؟ گفت :آره 

داشتیم نگاش می کردیم . یهو  با صدای خسته و رنجور و بی حال گفت :

منو باز کنید .....منو باز کنید .سرشو بالا نمی آورد .یعنی قدرتشو نداشت و هی تکرار می کرد منو باز کنید منو باز کنید  

اومدیم بیرون به پرستار گفتیم چرا بستینش ؟گفت تعادل و قدرت راه رفتن نداره اما هی راه می افته واسه این بستیمش که راه نره ! 

رفتیم بقیه اتاق ها  

یکی یکی !
یکی شون گل نگرفت .گفت من گل نمی خوام .گل دوست ندارم .رفتی بیرون درم ببند !
رفتیم طبقه ی بالا  

اولین اتاق درش باز بود 

یه پیرزن کوچولو رو تخت دم اتاق بود 

منو که دید خندید 

گفت بیا ببین این لامپو گیروندن !!!!! 

رفتم دیدم نه ! گفت ا؟پس هنوز روزه !گفتم نه بعد از ظهر ساعت ۵! 

پرسید؟برا کی اومدی؟گفتیم واسه همه !خوشحال شد 

یه تسبیح دور زانوش گذاشته بود و یکی یکی دونه هاشو جا به جا می کرد . یهو نمی دونم چرا من همونجا کنارش نشستم ! نوشین را همراهی نکردم و نشستن کنار کشور !
اسمش کشور بود ۷۹  ساله ! 

از وقتی به دنیا اوده بود به خاطر فلج بودن یه طرفه بدنش بهزیستی بوده و سال ۸۵ بهزیستی می یاردش اینجا !هیچ کسو نداشته ! 

۷۹ سال عمر این طوری . بدون هیچ فامیلی ! 

اینا را پرستار تا دید من جا خوش کردم رو تخت کشور واسم گفت 

کشور چشم ازم بر نمی داشت . نوشینم اومد نشست کنارمون . گفتم خاله اجازه می دی عکس بگیریم باهات .گفت آره !بعدن عکسشو واسم می یاری؟ گفتم باشه ! 

یه پیرزن دیگه هم اتاقی خاله کشور بود . تکون نمی خورد و ماته یه نقطه دیوار بود . پرستار تا دید دارم اونو نگاه می کنم واسم گفت:حالش بد شده بود .زنگ زدیم پسرش که بیا ببرش دکتر !پسری آشغال عوضی گفته دکتر نمی خواد شما هم نه غذا بهش بدین نه سرم .وقتی هم مرد زنگ بزنین ! 

عوضی !چه طور دلش می یاد .چه طور دلش می یاد مادری که همه ی جوونی اش را گذاشته به پاش .مادری که خدا بهشتو گذاشته زیر پاش .راضی به مرگش باشه .اونم نه راضی .خودش بکشتش !
خیلی پسته خیلی !!!!!!!!!!!! 

بلند شدم برم بقیه اتاق ها آخه دیر بود و باید می رفتیم . تا بلند شدم  کشور گفت: بدی نکن! 

گفتم بله ؟گفت کجا بلند شدی ؟ می خوای بری؟ 

گفتم نه خاله می خوام برم سر به بقیه هم بزنم؟ 

گفت:بدی کردی! 

گفتم چرا خاله ؟ گفت :شوم اومدی .حالا هم می خوای بری؟ بمون دیگه گفتم نه حالا که نمی رم می رم بقیه اتاق ها و بعد دوباره می یام پیشتون . 

گفت :بدی نکنی ها . بیا 

گفتم باشه !
رفتم بقیه اتاق ها . 

یه پیرزنه نوه اش اومده بود دیدنش .موقع  رفتن دختره پرسید مامان جون چیزی نمی خوای برات بیارم .دسته دختره را ول نمی کرد و تو گریه گفت مرگ واسم بیار که من از حالت پیرزنه و این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم  زیر گریه .دختره گفت شما واسه کی اومدین ؟ گفتم ما اومدیم سر به همه بزنیم و بعد هم دختره رفت 

پیرزنه هم شروع کرد گریه کردن . رفتم کنارش نشستم و دستشو گرفتم .دست پر از چروک با رگهای بیرون زده .آروم آروم نوازشش کردم .یکم آروم شد پرسید دانشجویی ؟ 

گفتم بله !گفت خوبه خوب درس بخون . 

دیدم جایی که نشسته بده . گفتم می خواین تکیه بدین سری تکون داد . پشتی را تکیه دادم به تخت و بلندش کردم و تکیه دادمش به تخت و پاهاشو هم دراز کردم یه لبخند زد و دستمو بوسید .منم خم  شدم دستشو بوسیدم که زد زیره گریه .دستاشو برد بالا و گفت خدا مرگ منو برسون  

نمی دونستم چی بگم ! 

همه ی اونهایی که اونجا بودن تنها کارشون انتظار مرگ کشیدن بود . یعنی فکر کنم مرگ تنها خوشبختی  که اونجا می شه  انتظارشو کشید .  

یکی شون بود یه عروسکو مثل بچه بغل کرده بود و تو راه رو قدم می زد . یه چند تاشون مات درو دیوار بودن . چند تاشون هم اصلا حرف نمی زدن ! یکی شون هم واسمون دعا کرد و ازمون خواست ازش عکس بگیریم چون فکر می کرد امشب و فردا می میره .  

داشت کم کم دیر می شد از همون طبقه ی بالا یکی یکی رفتیم با همشون روبوسی کردیم و کلی دعامون کردن .رسیدم به تخت کشور . طفلی یه جوری منو نگاه می کرد با غم  و حسرت .گفت:می خوای بدی کنی؟ نشستم کنارشو گفتم نه ! باید بریم دیره ! الان اذان می شه اید افطار کنیم . لبه ی مانتومو گرفت زد بالا با دستای بی جونش می خواست نشگونم بگیره ! 

گفت بدی نکن .همینجا افطار کن . گفتم نمی شه می ریم  بعدا می یایم . گفت بدی نکنی نیایا  

گفتم نه می یایم .  

و خدا حافظی کردیم و اونم لبخندش محو شد همون موقع یکی از پیرزن های اتاق بغلیشون اومد دسته منو گرفت گفت واسم جوراب می یاری !جوراب مشکی کلفت 

گفتیم باشه !حتما !
از پله ها اومدیم پایین  تو راهرو با اون که واسمون رقصید خداحافظی کردیم و رفتیم اولین اتاقی که اول رفته بودیم توش!
همون که پیرزن پر حرفه توش بود . عجیب بود حرف نمی زد . انگشتشو گرفته بود به سمت همون که به تخت بسته بودن و با وحشت داشت تختو نگاه می کرد .به من گفت با کله اش بیا .منم از کناره اون رد شدم .رفتم کنار تختش . بوسیدمش و گفتم خداحافظ زد بهم و با کله اش اونو نشون داد . رفتم نزدیک دیدم زیرش پر خونه و از دماغش داره خون می یاد . رفتم پرستار صدا زدم . اومدش چند بار صداش زد . تا گره را باز کرد وزنش سنگینی کرد و با سر خورد رو زمین و میون خون ها . پرستاره که وحشت اون پیرزنه را دیده بود گفت خوابه . خوابه . شیرین خوابیده . یهو روشو کرد به ما و آروم گفت مرده !تمام کرده !
یهو حاله من بد شد یه بوی تعفن زد تو دماغم و هوای اونجا واسم سنگین شد و  بغضم ترکید و هق هق کنان زدم بیرون  

صدا تو گوشم بود :صدای خسته و رنجور و بی حالی که می گفت: 

منو باز کنید .....منو باز کنید   

حالا این صدا مرده بود !
وقتی ما اومدیم زنده بود حالا مرده ! 

ما بازش نکردیم اما خدا از این بند ذلت بازش کرد. 

نمی دونم چه بلایی سر پیرزن وحشت زده اومد .  

اما سخته تو یه جایی زندگی کنی  که همه انتظار مرگ می کشن و یکی پس از دیگری می میرن تو منتظر باشی آیا بعدی منم یا نه ، !‌سخت که نه وحشت آوره!
وقتی اومدم بیرون رفتم تو ماشین نشستم تا نوشین بیاد .کاش می تونستم پیاده برم !‌کاش ! 

حالم بد بود .نوشین که اومد بهش گفتم نکنه بچه های ما هم با ما اینکارو بکنن .

مادری که همه عمر و جوونی شو به پای بچه اش می ذاره سزاوارش این همه خفت و خواری وذلت؟ 

سزاوارش نیست تو پیری که نیاز داره بهشون کنارش باشن . 

وای که ما چقدر پستیم  

 

دیروز من یه تیکه از بهشتو پیدا کردم.با اینکه حالم بد شد .با اینکه یکی مرد اما بازم می رم به این بهشت گمشده !‌می رم تا جوراب ببرم واسه بیبی شهر بانو و شکلات واسه نصرت و عکسمون و یه تسبیح خوشگل  واسه کشور و میوه واسه همشون ! 

 می رم تا یادم نره یه روزی هم من پیر می شم و محتاج . 

 

دیشب دلم برا مادربزرگ فوت شده ام  تنگید .  

دلم واسه مادربزرگ و دو تا پدربزرگ در قید حیاتم(ان شا الله زنده باشن ) هم تنگید . 

اینکه پیشه خودمونن یه گنجه .اونایی که این گنجو از خودشون دور کردند نمی دونن چه لذتی داره دل مادربزرگ خوابیدن و شنیدن خاطرات گذشته اش .نمی دونن چه لذتی داره چرب کردن پاشون و نگاه مهربونشون 

نمی دونن و حقشونه که از این نعمت محروم باشن  

ومن خوشحالم که این گنج و نعمتو دارم. 

مارجانیکا شکرت  

مارجانیکا همه ی ما را عاقبت به خیر کن 

شب قدره امشب .دعا یادتون نره

گاهی که...

گاهی که



گاهی که حرفی برای گفتن نیست، حرف*ها برای ناگفتن هست


گاهی که گوشی برای شنیدن نیست، بسیار سخن برای گفتن هست


گاهی که سنگی برای شیشه شکستن نیست، راه*ها برای دل شکستن هست


گاهی که خنجری برای فرود آوردن نیست، کنایه*ها، نگاه*ها و زهرخندها برای زخم زدن هست


گاهی که آرزویی نیست، راه*ها برای دست*یابی به خواسته*ها هست


گاهی که آبی برای فرونشاندن تشنه*گی نیست، سراب*ها برای فریب هست


گاهی که هنگام مرگ نیست، خواهش*ها برای رفتن هست


گاهی که آرزوی رفتن در دل نیست، اسب سیاهی در پس پنجره آماده برای بردن هست


گاهی که...

لعنت به من !

لعنت به من  

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من  

لعنت به زندگی که با حضورم مسموش کردم 

لعنت به من 

لعنت به خواسته های من  

لعنت به من

لعنت به دوست داشتن هایم  

لعنت به من

لعنت به شیوه ی فکر و رفتارم  

لعنت به من 

لعنت به خلق و خویم  

لعنت به من 

لعنت به مهربانی های بی جایم  

لعنت به من

لعنت به اخلاقهای کوفتی و  بدم 

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من  

یادم نیس دقیقا کی بود اما دو سال پیش بود .همون موقع هایی که حس متفاوت و عجیب تازه سر وکله اش پیدا شده بود . یه جور خاصی بود . حس متفاوت . دید متفاوت .  

هر آرزو  و دعایی بالا فاصله بر آورده می شد .آرزوی برف اونم تو آذر ماه و تو اصفهان از محالات بود اما من دلم خواست اون روز برف اومد .یک ساعتی برف اومد .و من به آرزوی رسیدم  

هر دفعه که یه چی آرزو می کردم  بر آورده می شد و این منو شاد می کرد  .شاده شاد .اما می ترسوندم از آرزوهایی که می کردم  از خواسته هام . خواب هام از همون شب ها شروع شد .خواب های عجیب خواب های غریب .  اولین خوابی که دیدم خوابه دو تا سیاه پوش بالای سر دیوار رو به سمت ما . با اینکه خیلی منفور بودند اما من ازشون نمی ترسیدم ایستاده بودم و زل زده بودم بهشون . اونا با من حرف می زدند اما من نمی فهمیدم . من تو خواب هام تعجب کرده بودم که چرا از شون نمی ترسم  . وقتی بیدار شدم تازه ازشون ترسیدم . تو خواب همه چی واقعی واقعی بود .خونه ،حیاط و حتی من و لباسهام . تو خواب ازشون نترسیده بودم اما تو بیداری ازشون می ترسیدم .نمی دونم شب بعدش چه خوابی دیدم که حتی یه صحنه اش را یادم نیس اما  پشتی ام خیسه اشک بود و سراسیمه رفتم تو اتاق مامان و بابا و بینشون خوابیدم و دست مامانو تا صبح چسبیدم و اشک ریختم . مثله نی نی ها . نمی دونم چی دیده بودم اما شبه بعدش می ترسیدم بخوابم . چند شب تا صبح بیدار موندم ولی بالاخره  چند شب بعدش خوابیدم . خوابها ادامه داشت . خوابهایی که من ازش سر در نمی یوردم .گاهی بیدار بودم بیدار ولی میخ کوب شده بودم به تخت .تکون نمی تونستم بخورم مثله وقتی که تب داشتم عرق می کردم و به خودم می پیچیدم اما تب نبود .می دونستم بیدارم اما تو بیداری خواب می دیدم . خواب می دیدم . چهره ی اون دو تا سیاه پوش گاهی جلو ی چشمم ظاهر می شد .خوابو واسه کسی نگفتم . می ترسیدم تعبیرش بد باشه . پیش خودم نگه اش داشتم .  

هر شب خواب می دیدم . خیلی هاشو وقتی بیدار می شدم یادم نبود .یعنی بیشترشونو 

بعد ماهیت خواب ها عوض شد . خوابها عوض شد . من خوابه اتفاقاتی را می دیدم که دقیقا دو روز بعد اتفاق می افتاد . دقیقا من می دونستم دو روز بعد چی می شه . همه اش را تو خواب می دیدم . اولش فکر کردم اتفاقیه . اما بعد از یه هفته باور کردم که نه . اتفاقی نیس .این منو می ترسون . من خوابهایی می دیدم که واقعی می شد  . من می ترسیدم . فضا ی خواب با واقعیت فرق می کرد اما اتفاقات عینا تکرار می شد . یادمه دعوای خودم با مامان را تو خواب دیدم . وقتی بیدار شدم پیشه خودم گفتم امکان نداره من و مامان سر یه همچین موضوعی بحث کنیم . دقیقا دو روز بعدش دعوا کردیم .به همون شدت توی خوابسر همون موضوع  . این منو می ترسوند .بعده یه مدت دیگه از این نوع خوابها ندیدم . خواب ها یه جور دیگه شد. خوابه کسی را می دیدم به اسم حسین . یه جوون نسبتا ۳۱- ۳۲ ساله، جا افتاده و آروم . همیشه کت و شلوار پوشیده بود . تیپش دلخواه من نبود .یعنی اون چیزی نبود که مثلا نا خود آگاهم تصورش کنه . اماچهره اش دل نشین و  زیبا بود . شبیه هیچ کس نبود یعنی من تا به حال یه همچین کسی را تو واقعیت ندیدم . کسی به اسم حسین را هم با این مشخصات نمی شناختم . اصلا حسینی با اون سن و سال و تو اون شرایط تو زندگی من حضور نداشت .همین حلقه ایی که الان همیشه تو دستمه را تو خواب بهم داد . (این انگشتر عقیق با۸ تا نگین کوچیک را از قبل  داشتم  اما اون تو خواب داد بهم . چراشو نمی دونم اما من گرفتم و از اون روز همیشه تو دستمه اما گاهی سنگینی می کنه )خیلی حرف می زد .منو از یه چی می ترسوند و باز می داشت . می خواست منو متوجه یه چی کنه اما من نمی فهمیدم چی می گه . چند شب اومد تو خوابم . خیلی حرف می زد .من فقط گو ش می دادم و بازیگوشی می کردم .بار اول  خواب تو یه مهمونی شلوغ بود از میون جمع و شلوغی منو برد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن نمی دونم چی بود مبل یا متکا اما یه چی مخمل قرمز رنگ هم برام جلبه توجه می کرد .خونه و مهمونها واقعی بودند واقعی و سه بعدی فقط حسین اون وسط غریبه بود .  

تا اینکه تو هدیه خدا ازش نوشتم دیگه نیومد به خوابم و دیگه ندیدمش .  یه شبش عصبی بود .داشت دعوام می کرد . سرم داد می کشید سر چی نمی دونم اما انگار خطا کرده بودم .بعدش آروم شد و یه چی می گفت من نمی فهمیدم . م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا چرا من اینقدر نفهم بودم که نمی فهمیدم .  

بعد دوباره ماهیت خوابها عوض شد من خواب می دیدم خودم مردم .خواب می دیدم مردم و روحم تو دنیای زنده هاست . من خواب می دیدم دوستام مردن . من خواب می دیدم فامیل مردن . اینقدر واقعی بود که من هر شب با چشم گریون بیدار می شدم . 

  یه روز به یکی گفتم که من هر آرزویی می کنم بر آورده می شه از اون روز دیگه هیچ یک از آرزوهام هم بر آورده نشد .  

یه جورایی ماهیت خودم هم عوض شد . انگار به جا تعالی رو به پستی رفتم .یه جورایی بد شدم . هر کاری می کردم یه جور دیگه جواب می داد . خوبی می کردم بدی بر داشت می شد .  

راست می گفتم دروغ برداشت می شد . مخفی می کردم تندی پیدا می شد . بیان می کردم تندی پنهان می شد . دعا می کردم عکسش اجابت می شد . 

نمی دونستم چه جوری ثابت کنم که بابا من راست می گم . من این جا منظروم خوبی بود .من واسه کسی بد نمی خوام اما بلد نبودم . شاید بد تر هم می کردم چون بلد نیستم چجوری رفتار کنم . بد تر می شد . همه چی را خراب می کردم . مثلامی خواستم با منطق خودم همه را متقاعد و قانع کنم که دلیله این کاره من اینه اما خوب اشتباه می کردم . من پر از خطا پر از اشتباه نا خواسته شده بودم .  

من آدم خوبی نیستم .شاید خوبی کنم اما آخرش یه کاری ازم سر می زنه که اون خوبیه را خراب می کنه 

من بلد نیستم زندگی کنم . همیشه اول کلی اشتباه و بی راهه می رم و بعد می رم تو جاده ی درست . 

من بلد نیستم کسی که دوست دارم را واسه خودم نگه دارم .همیشه حتی وقتی خیلی عاشق و دوست داشتم هم  ترجیح دادم برم به بهانه ی غرور و شاید چون می ترسیدم چون بلد نیستم دوست بدارم دوست داشتنه حروم شه خراب شه . 

من قدیس نیستم .ادعای خوبی نکردم .ادعای خوبی ندارم .ادعای پاکی ندارم .من دل شکستم .دلم شکست . 

هر اتفاقی می افته حقمه .تقصیره کسی نیس تقصیره خودمه .مقصر خودمم . من اشتباه عمل می کنم و اشتباه هم جواب می ده . 

من بد نیستم .نمی خوام بد باشم . نمی خوام بدی کنم .من خیلی وقته با هیچ کس گرم نگرفتم . چون می ترسم .من از آدمها می ترسم .از آدمکها .از اینکه آدمهای خوب وقتی تو شرایط سخت قرار می گیرند عوض می شند وقتی عصبی می شند خوبی هاشونو یادشون می ره از اینکه به خودشون اجا زه می دن هر چی می خوان بهت بگن .همه چی یادشون می ره . از اینکه خوب ها یهو  کابوس می شن .یهو بفهمی به کسی که اعتماد کردی اشتباه بوده . از اعتمادت سو استفاده را کرده . از اینکه همیشه فکر می کنی یکی با جنبه است و با شخصیت بعد یهو ببینی ظرفیتش تموم بشه . یهو حس کنی تمام حرفاش دروغ بوده  .    

کاش رازهامو واست نمی گفتم .گفته بودی راز داره خوبی هستی .

آره ! آشفتم . حالم خوب نیس . خیلی حالم بده . درد لعنتی هم از عصر تا حالا شروع شده و داره عذابم می ده اما محلش نمی ذارم بذار ببینم می خواد چه کنه .  تا آخره مهر معلوم می شه چی می شه . بذار تا اون موقع بتازونه .  

لعنت به من . 

من از هیچ کس شکایت ندارم من از مارجانیکا شاکیم .می دونه من بلد نیستم زندگی کنم .بلد نیستم رفتار کنم . هر شب دعا می کنم خدا کمکم کن .تلاشمو می بینه اما باز کمکم نمی کنه منو می اندازه تو شرایط سخت و پیچیده تو شرایطی که من اگه بلد باشم هم رفتار کنم نمی تونم درست و عاقلانه رفتار کنم . 

خدا من از تو شاکیم . از تو که خدامی . من که جز تو کسی ندارم . سرنوشتم هم دسته تو !‌نه زندگی ام نه مرگم دسته خودم نیست .همیشه امیدوارم می کنه بعد  آخراش همه چی خراب می شه . وقتی یه قدم مونده  که همه چی درست بشه و خوب و افسانه ایی  همه چی کابوس می شه .  

ببین خدا نمی خوام راجبه ام این طوری فکر شه نمی خوام  چیزی که نیستم به نظر بیام . بلد نیستم رفتار کنم خوب منو ننداز تو ماجراها بذار تنها باشم  

من کسی را نمی خوام . تنهاییمو دوست دارم . هر چی غم و غصه می کشم به خاطر روابطم با دیگرانه .  

آره گاهی واقعا محتاج می شم .محتاج کسی که ماله من باشه . من مالکش باشم اما نمی خوام به هر قیمتی به این برسم .نمی خوام گدایی کنم . نمی خوام اسیر دلم باشم . 

مرده شور این دل احمق را ببرند که حالیش نیس آدم شخصیت داره که آدمو خرد می کنه که آدمو می شکنه . که همه ی احساسو حروم می نه .که نمی فهمه لیاقت چیه . ارزش چیه .خاک بر سر این دل زبون نفهم . 

وقتی همه تو را مغرور و دست نیافتنی می دونن .وقتی کلی فقط منتظرند که تو فقط یه نگاه بهشون بندازی اونوقت این جوری خار و اسیر دل شدن سخته .شکنجه است .مثل .... نکنه واقعا نفرین شدم ؟ این جوری راجبت فکر کردن و حرف زدن کابوسه . جهنمه .  

چه می شه کرد .آدم باید یه جا چوب نفهمی و اشتباهاتش را بخوره . باید تحمل کرد .  

سخته به خدا سخته .خدا من از تو گله دارم . 

گله دارم از تو مارجانیکا 

آخه چرا اینطوری خدایی می کنی آخه این چه جور خدایی کردنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

مارجانیکااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  دریابم محتاجم  

 کمکم کن . 

بچه بازی کردم تا همین جا بسه .خدا تمومش کن .خواهش می کنم تمومش کن 

اشتباه کردم .چوبشو خوردم .اون چیزی که نبودم و نیستم تعریف شدم . 

خدا به خدا من کاری به کسی نداشتم و ندارم . من اصلا کی را می شناختم . من که همیشه سرم به لاکه  خودم بوده .اگه کسی را دوست داشتم تو دله خودم دوست داشتم . اگه به کسی محبت کردم بی چشم داشت بوده  

خدا چرا اینجوری می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا شرایط پیچیده می شه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا من بلد نیستم تو شرایط پیچیده تصمیم گیری کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا تصمیمام احساسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا گاهی کوتاه می یام با اینکه می دونم نمی تونم واسه همیشه این کوتاه اومدن را حفظ کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدا یه بار جای من  ،‌تو شرایط من زندگی کن تا من زندگی کردن را از تو یاد بگیرم . 

خدااااااااااااااااااااااااا 

مارجانیکا دریابم  

لعنت به من ! 

لعنت به من !
لعنت به من ! 

لعنت به من !  

ب.ن:  من با ندونم کاریهام .با حماقتهام دارم یکی یکی تمام چیزهای خوبی که مارجانیکا بهم داده را از دست می دم . 

می دونی الان به حرف شریعتی که می گه کاش به اون نهایت دوست داشتن برسم حتی اگه کسی لایقش نباشه  .رسیدم  حالا می خوام به لایق این نهایت  برسم .هه هه هه زهی خیال باطل ! 

 

 ---------------------------------------------------------------------------------------

امروز ،فردای دیروزه ! 

امروز بعد از یک روز تمام فکر کردن به این نتیجه رسیدم بهتر راجبه آدم بد فکر کنند و آدم خوب باشه تا راجبش خوب فکر کنند و بد باشه !
من خودم می دونم کی هستم و تو دلم چه می گذره .  

حالا هر کی هم که راجبه من بد فکر کنه یا قضاوت اشتباه کنه اون طوری بدهکار من می شه .  

آدم طلبکار باشه بهتر از بدهکاره !‌تازه بهتره آدم تقصیرا را گردن خودش بگیره حتی اگه مقصر اصی نباشه چون این طوری تو باز به کسی بدهکار نمی شی چون از دله هیچ کس خبر نداری .چون همیشه امکان اشتباه هست . 

حالا آرامش شدید درونم احساس می کنم .چیزی عوض نشده شاید بدتر هم شده باشه اما عجیب احساس آرامش می کنم . احساس خوش آیند .  

با همه اشتباهاتم باز من برنده شدم !‌ من اینبار بی انصاف نبودم . منطق داشتم!‌یک آدم نمونه بودم . هورااااااااااااااااااااااااا !‌ 

امیدوارم دیگه اشتباه نکنم و درست زندگی کنم . اونجور که در شان و لیاقتمه نه اونجوری که پیش می یاد و  درش قرار می گیرم .  

------------------------------------------------------------------------------------------- 

خیلی وقت اضافه دارم . ۳ روز در هفته تعطیلم . دو روز اصلا ۲ ساعت کلاس دارم . باید یه فکری واسه این عمری که داره حروم می شه بکنم . 

می خوام یه کار فوق العاده کنم . یه کار جدید . یه ایده می خوام . کاش عاقل تر و عالم تر از حالم بودم . کاش یه فرجی می شد 

به معجزه ات نیاز دارم مارجانیکا !    

من می خوام . پس کمکم کن !

 

پریشان حالی

  

پریشان تر از اونیم که حاله خودمو بدونم  و بدونم چی دارم  می نویسم ،فقط می خوام بنویسم . 

  

نمی دونم چم شد دوباره که حالی به حالی شدم یه آن تغییر حالت دادم و از شادی و سرور تو خودم فرو رفتم و غرق شدم در افکاری که منو گم می کنه که منو درگیر می کنه که خلا را عمیق می کنه که منو میم و نون خالی می کنه .که تهی می شم از هرآنچه هستم و روی می آورم به هر آنچه در خواب و رویا می گذرد و من ،من دیگری می شود سوای دوران و زمان کنون و می شود تهی ! هیچ کس ! 

حباب می شوم در دستان کودکی لجوج و بازیگوش که سعی در نابودیم داره و می شکنم هر لحظه و با صدای خنده اش کابوس دوباره و دوباره تکرار می شه و من هر دفعه می ترکم و می کشنم و صدای خنده  

صدای خنده  

صدای خنده   

و 

صدای خنده  

من با انگشتی سوراخ می شوم و نابود  

 

باور کنید با یک تلنگر  !
 

من حبابم .بعضی می گویند متضادم و بعضی متناقص و بعضی محکم و استوار گویند و بعضی دروغگو و بازیگردان و بعضی می گویند خوب  

و من هیچ یک نیستم و من آدمم  

و من احساس دارم و من قلب دارم و من بدی دارم و من خوبی دارم و من می خواهم که خوب باشم هر چند همیشه مقدر نیس 

و من دوست دارم قدرم بدانند و عاشق شوم و عاشق بمانم   

هر چند از همه آنها می ترسم   

  

 هر چند که عاشقی بلد نیستم  

 هر چند دوست داشتن هام از سر خود خواهی است   

دلم سخت تنگ است و دلم سخت گرفته  

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا امشب همون نگاهی را لازم دارم که بارها و بارها بهم انداختی و نجاتم دادی از فکرهای مسموم و بیهوده   

  

من گاهی از اینکه آدمم و خودخواه شرمم می شه . 

کاش می تونستم  ........  

 دیشب فهمیدم یکم بزرگ شدم و می تونم شکایت نکنم و می تونم غر نزنم اما هنوز .... 

کمکم کن 

همین !

 


گمشده !

سلام

خوبید؟

تا حالا شده روزهاتونو گم کنین و زمان از دستتون در بره و ندونین کدوم تاریخ و کدوم روز  هستین؟

چند هفته پیش از طرف دانشگاه تماس گرفتن و برای مسابقات جام رمضان ازم خواستن براشون مسابقه بدم .کلی شاخ در آوردم که از کجا می دونن من  تکواندو کار می کنم  و بیشتر از اون سرم به سقف چسبید که شماره ی منو از کجا دارند ؟ (بعد تو کلاس کاشف به عمل اومد که استاد شمارمو داده  به دانشگاه ! چون با استادمون هم دانشگاهی هم هستیم !!!!)

 

دو روز بعد از  اون روز (همون روز که زنگ زدن ) معاون دانشگاه تماس گرفت و کلی حرف زد و ازم خواست مدارک براش ببرم  .بهشون گفتم که من می خوام برم سفر و بعد سفر برا تون می یارم .

کلی تاکید کرد که ۶ شهریور حتما مدارکو باید بیاری چون همون روز افتتاحیه است . خیلی تاکید کرد .خیلی !!!!!

 تو سفر هم به خاطر اینکه به معاون دانشگاه قول داده بودم .هی غر غر کردم و  نذاشتم زیاد بمونن و زودی برگشتیم تا من بد قول نشم .(دو روزم زودتر از موعد مسابقات برگشتم که ناسلامتی  خستگی  در کنم و سر حال باشم )

پنجشنبه  صبح زود  مدارک به دست رفتم دانشگاه !!!!
در بسته بود و  کسی نبود .

زنگ زدم به دفتر جناب آقای معاون (اوه اوه اوه !!!)و بعد از معرفیه خودم  ،گفتم مدارک را آوردم ولی کسی نیس تحویل بگیره چه کار کنم ؟

با یه حالت عصبی گفت : قرار بود چندم مدارک بیارین ؟

گفتم خودتون گفتین ۶ شهریور !!!!!!!!!!!!!!

گفت بله قرار بود ۶ شهریور مدارک را بیارین اما امروز ۷ شهریوره !!! افتتاحیه تمام شده و  مسابقات هم  از الان در حال برگذاریه !!!!
وای منو می گی هم خندم گرفته بود .هم کلی خجالت کشیدم و کلی عذاب وجدان گرفتم !!

صدای عصبی و به خون تشنه ی معاون هم بدججوری ترسونده بودم !!!!

وای از دست من !!!!
تازه اینکه چیزی نیس

۲۸ مرداد ،بعد از گلخانه  مرکز تصمیم گرفتم از کناره آب  یکم پیاده روی کنم  .یه  برگه نیازمندی هم  برداشتم و شروع کردم خوندن فالنامه اش !‌

وقتی  رسیدم به شهریور یادم افتاد ای وای  دو تا دوستام متولد شهریورند و من یادم رفته تولدشونو تبریک بگم !!!! (وای وای وای )

تندی گوشیم را در  آوردم و اس ام اس زدم و با کلی پشیمونی عنوان کردم که فلان روز تو شهریور که تولدت بوده من الان یادم اومده و با تاخیر  تبریک گفتم !!!!!!!!!!!!!!!!!

ظهر اومدم خونه و خوابیدم و تو خواب و بیداری صدای گوشیم را شنیدم .  گوشی را برداشتم و تا اس ام اس را خوندم (مرسی اما هنوز شهریور نیومده که با تاخیر تبریک گفتی !!!! حالا کو تا شهریور !!!)دو دستی زدم تو سرم !!!!‌و زدم زیره خنده !!!!

یه ساعت بعدش اون یکی دوستم زنگ زد و می خندید و فکر کرده بود گذاشتمش سر کار و خواستم غافلگیرش کنم !!! وقتی براش گفتم که فکر می کردم امروز ۲۸ شهریور و زمانو گم کردم و فکر می کردم  روز تولدت گذشته و کلی عذاب وجدان گرفته بودم .می گفت خسته نباشی .مجبوری اینقدر تو آفتاب باشی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه پدیده ایی هستم واسه خودم !!!!

نمی دونم چرا این جوری شدم ؟چرا روزها گم شدن ؟

 ----------------------------------------------------------------------------------------

کلاسها هم کم کم رو به اتمامه !  گلخانه را هم کمتر می رم و واسه همین خیلی وقت اضافی دارم که فکرم می تونه بپره و به پرواز در بیاد.

بیشتر دلتنگ می شم و بیشتر تو گذشته می گذرونم و با همه ی تلاشی هم که می کنم که فکرم منحرف بشه امکانش نیس و تا یه ذره ازش غافل می شم بر  می گرده به همه ی روزهای رفته !

دلم تنگ می شود .دلم گیر می شود.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

تازگی ها بیشتر نمازهام قضا میشه !‌همین تازگی ها سستی می کنم ! منی که عاشق نماز صبح بودم و بدونه کوک ساعت براش بلند می شدم .واسه حس ناب و اون احساسه قشنگی که بهم می داد.واسه حس قشنگه دو تایی بودن ! واسه بنده بودنم واسه دعاهام .واسه بیدار کردن دوستام که التماس دعا  داشتن و می خواستن که با هم نماز صبح بخونیم و خواب نمونند .  حالا ساعت کوک می کنم و  هزارتا ترفند می زنم اما صبح   از جام بلند نمی شم.اصلا انگار نه انگار  !خیلی پست شدم . خیلی بد شدم .دیگه م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا هم اشتیاقمو تحویل نمی گیره !هر شب کلی التماس می کنم که م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا. منو صبح حتما حتما صدا بزن اما .... نمازهای دیگه را هم که دو تا یکی  قضا است .قرآنی که هر شب یه صفحه ی ترجمشو می خوندم چند هفته است هفته ایی  یه صفحه می خونم اونم اگه یادش بیوفتم !!!!!!ماه رمضان هم در راهه .همیشه ذوق این ماهو داشتم .حالا نمی دونم با این رو سیاهی چه طوری برم مهمونیه م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا ؟

میدونم بخشنده است و مهربانو توبه پذیر

اما از این منه لعنتی توبه شکن  مطمئن نیستم !

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا دریابم .محتاجم .ببخشم .گناه کارم . بیامرزم

----------------------------------------------------------------------------------------------

گمشده ام !‌هم در زمان هم در مکان و هم در خود !  

--------------------------------------------------------------

 مرسی که اینجا را می خونید و وقت می ذارید . لطفتون پایدار

---------------------------------------------------------------------------------------

کابوس :

بهم می گفت من آدم شناسیم خوبه .می دونم تو خوبی و پاک !

تو دلم بهش خندیدم ! سرمو انداختم پایین و مشغول ورق زدن کتابم شدم و بهش گفتم هر کسی خودش بهتر می دونه چیه !!!!گفتم ببین من نه خوبم نه پاک .به اندازه ی خودم هم گناه دارم هم بدی .بتم نکن که اگه خطا کردم  جلوت بشکنم و دیدت بد بشه

لقب واسم تعریف نکن .نه خوب نه بد .بذار ذهنت همه چیزه منو همون جور که هست بپذیره !‌خوبیهامو خوب .بدیهامو بد !!!!!!

گوش نکرد !‌ بتم کرد ! بعد شکستم !!! حالا  نمی دونم چه خطایی کردم .  فقط می دونم  من گفتم، اون نشنید و من بت شدم و  شکستم !!!!!! شایدم خطا نکرده شکستم !‌

پ.ن:ذهن زیبا می تونه گفتمان خیالی خلق کنه  ! لازم نیس باورش کنید . فقط درکش کنید .همین !!