مردودی !

دیشب  همه اش استرس داشتم .تا ۳-۴ خوابم نمی برد و همه اش فکر آزمون بودم .ساعت ۶ با صدای میس کال مهسا پریدم بالا و و آماده شدم و رفتم دم خونشون ! 

ساعت ۷ هیئت تکواندو بودیم .حدود ۲۰۰ نفر  بودیم که آزمون داشتیم 

بالافاصله آماده شدیم و شروع کردیم به گرم کردن ساعت ۸ آزمون شروع شد .مارجانیکا میدونه چه استرسی داشتم . 

مرحله اولو قبول شدم (فرم ها )

کلی طول کشید تا اسممو واسه مرحله دوم و حرکات دست صدا زدند .مرحله دوم را هم قبول شدم. 

کله آزمون ۶ مرحله بود (فرم. حرکات دست.حرکات پا .شکستن چوب.مبارزه .آمادگی جسمانی ) 

اسممو واسه مرحله ۳ خوندن .تو مرحله سه یه آن رومو برگردوندن از یه بچه ها خدافظی کنم که ممتنع دید و نزدیک بود بدون آزمون ردم کنه که با کلی عذر خواهی قبول کرد .حدس زدم سر همین ردم می کنه . 

از صبح هم دلشوره رد شدن داشتم بعد هر مرحله هی منتظر بودم اسممو واسه مرحله بعد نخونن .  

واسه اینکه خودم تو خونه تمرین کرده بودم  و خیلی همه آیه یاس واسم خونده بودن . کلی انرژی منفی دنبالم بود. 

سره آخرین حرکت پا  افتضاح زدم (دی  هریو چاگی !)ممتنع همیشه این موقع ها فرصت جبران می ده اما این بار سر همون ماجرا اسممو پرسید و رد شدم ! 

از بین ما ۴ تا بچه های باشگاهمون فقط من رد شدم . 

استاد مرحله به مرحله زنگ می زد و دنبال می کرد . 

وقتی زنگ زد و گفتم  چی شد و رد شدم ،کلی ناراحت شد و تا داشت دلداریم می داد یهو اشکم سرازیر شد . 

تو این مدت خیلی تلاش کردم .کلی کار کردم .باشگاه نرفته بودم اما با فیلم  و جزوه کلی کیبون و فرم کار کرده بودم . 

خیلی ها بدتر از من بودن اما خوب من رد شدم ! 

(شایدم این جوری بهتر شد .چون اگه قبول می شدم غرور می گرفتم که بدونه کلاس و خودم تونستم آزمونو قبول بشم ) 

اولین بار بود مردود می شدم .حس خوشایندی نبود. 

اتفاقه خاصی نبود جای جبران هم داشت اما با همه ی تلاشم واسه اینکه ناراحت نباشم ناراحت بودم. 

بعد آزمون با مهسا رفتیم ناهارو بیرون خو ردیم .به افتخار خنثی بودنمون (اون قبول شده بود و من رد !) 

اصلا گرسنه ام نبود .نصفه بیشتره ساندویج دست نخورده موند .  

خودمو هی سرگرم می کردم که اصلا بهش فکر نکنم . 

بعدش هم باهم رفتیم خونه ی خالم تا کتابهای ترم قبلمو بدم بهش !(نصفه اسباب اثاثیه هامون خونه خالمه ) اندازه خود اثباب کشی کارتون جا به جا کردیم اما دریغ از یافتن کارتون کتابها !!!! 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

امروز نوبت دکتر هم بود ! رفتم دکتر .عجب دکتری بود !!!کلی  اونجا بهش خندیدم !
واسه ۷ آبان واسم  تاریخ کمیسیون زد تو ساختمان مشاوره و درمان پوست و لیزر ! 

عملش حتمیه اما اینکه با چی و با چه عمقی تو کمیسیون معلوم میشه !
البته عمل هم نکنم تا ۴۰ سالگی دردسر آنچنانی واسم نداره اما اون موقع می تونه بفرستتم یه سفر طولانی ! حدود ۱۸-۲۰ سال دیگه !‌خودش هم  خیلی وقته دیگه است وهم خیلی کمه !تا چشم بهم بزنی ۴۰ سالت شده !
بازم ۲۰ سال دیگه بهتر از ۲ روز ، ۲ ماه ، ۲ ساله دیگه است !‌نه واسه چسبیدن به این دنیا ! واسه اینکه حداقل یه کاری کرده باشی و ماندگار شده باشی و بعد بری !
الان خیالم راحتتره ! خطر اونقدرها هم نزدیک نیس ! هورااااا !!!!!!!!! (چقدر اون دکتره منو ترسوند . یه جوری حرف می زد که جدی جدی رفته بودم تو فکر یه قبر تو یه جای خوش آب و هوا !!!)

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

ساعت ۲۰ رفتم   رو تخت خوابیدم و چراغو خاموش کردم و ناخودآگاه اشک ریختم !‌   

دلم گرفته بود .  

تمام روز خودمو حفظ کردم که شاد باشم و اصلا بهش فکر نکردم اما با همه اینها واقعا ناراحت بودم .  

تا ساعت  ۳۰/۹ رو تخت واسه خودم غصه می خوردم که دایی اومد پایین .صداشو که شنیدم حدس زدم حالا تا ببینه من خوابیدم بیچارم می کنه ! در اتاقو که باز کرد 

گفتم سلام ! لامپو روشن نکن !  خندید و گفت آهان منتظری بیام از رو تخت بندازمت پایین! 

همه بدنم درد می کرد گفتم نه !‌آزمونو رد شدم !‌خستگی تو بدنم مونده !
یکم لبه تخت نشست و آواز خوند بعدم گیر داد به لوازم آرایشی و چراهایی در این مورد !(چشمش افتاد به لوازم آرایشی رو میز )
بعدم حوس کرد امتحان کنه چه جوری دخترا آرایش می کنن صورته منم شد بوم نقاشیش !‌ 

عینه دلقکها شده بودم .کلی خندیدیم !(خوبه این آقا دختر نشده .. والا چی می شد !!!! ) 

بعد هم فیلم stup up  را دیدیم .وقتی می خواست بره بالا جو گیر شده بود اینقدر خنده دار می رقصید .کلی خندیدم !
الان هم با مهمونهای دایی اینا رفتند پارک .خیلی اصرار کرد منم برم (چون من نمی رفتم می خواست نره !)اما من اصلا حوصله شلوغی و پارک و قدم زدن نداشتم . 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

مردود شدن هم واسه خودش عا لمی داره ها !!!! 

کلی باحاله !!!!!!!!!!!!!!
هی همه بهت می گن : عزیزم غصه نخور بازم  فرصت هست ! 


 

از سفر به زیر زمین تا پرواز در آسمان آبی !!!!!!‌

اینطوری که اینجا می نویسمو دوست دارم . بی ربط هر چی تو ذهنم هست و تو اون لحظه یادمه دنبال هم می نویسم !‌ 

دوسش می دارم !(البته هنوز احساس غربت دارم اینجا ! اون دو تا وبلاگ قدیمی را بیشتر دوست داشتم !‌حیف شد که بعد از ۵-۶ سال حذفشون کردم .واقعا حیف !)
----------------------------------------------------------------------- --------------------- 

واو !!دیروز (جمعه )عجب روزی بود !عجب جایی بود ! چقدر هیجان داشت ! 

ساعت ۵ صبح راه افتادیم .  

تمام چند روز قبل از این برنامه تمام اس  ام اسهای دریافتیم توصیه ها و آموزش از راه دور این برنامه بود . 

گفته بودن تمرین کنین تو فضای بسته تنفس کنید تا عادت کنید و اونجا با مشکل رو به رو نشین .  

باید دو دست لباس می بردیم .

تو مینی بوس ۱۶ نفر بودیم .۸ تا و  ۸تا .ساعت ۸ رسیدیم پای کوه و تا ۸:۲۰  صبحانه خوردیم و خودمون را آماده کردیم و از کوه رفتیم بالا و رسیدیم به دهنه ی غار کلهرود (نطنز )  .از همون اول هد لامپها را روشن کردیم و وارد شدیم اولش را میشد ایستاده رفت اما بعد از یه صعود کوتاه با طناب و حمایت شدن و رسیدن به بالا همه اش سینه خیز بود .سینه خیزی که جا برای چرخش و نشستن نبود و همه اش را باید  سینه خیز  می رفتی . اولش واسه همه جالب بود اما اونهایی که بار چندموشون بود به این غار می یومدن و می دونستن کجا چه خبره  می دونستن که این اولشه !!!!  

بعضی مسیرها گربه رو بود و می شد چهار دست و پا رفت .بعضی جاها مار رو بود حتی جا نداشتی با دست خودتو بکشی جلو وباید می خزیدی . از یه سوراخهایی خوابیده رد شدیم و رفتیم که شونه مون به زور توش جا می گرفت و با کمک گیره ها ی سقفش خودمون را می کشیدیم جلو  

تمام مسیرم همون طور که اسمش روش بود مسیر گل( gel ) بود !‌بعضی جاها اینقدر گلی بود که فرو می رفتی . سه قسمت از مسیر باید کارگاه می زدیم و با کمک طناب عبور می کردیم .  

لعنتی کفشهای منم کفش صاف بود .دو سه بار سقوط کردم که اگه طناب نبود و حمایت نمی شدم معلوم نبود الان کجا بودم .یه چند بار تصمیم گرفتم کفشهامو در بیارم و پا برهنه بقیه مسیرو برم اما به توصیه بقیه منصرف شدم !اینقدر مسیر طولانی بود و اینقدر جا کم بود که بعضی جاها باید صبر می کردی نفر جلوییت خیلی بره جلو وبعد تو راه بیفتی !
یه جا که یه چاه عمیق بود و فقط جای یه نفر اون طرف ش بود با اون لیزی گل اگه یکم پات سر می خورد سقوط حتمی بود . خیلی مارجانیکا با من بود که لیز نخوردم (تمام مسیر کفشها داشت رو اعصابم ویراژ می داد . و هی با خودم کنتاک   کاشکی  یه کفشه دیگه پوشیده بودم داشتم  ! ) بالاخره بعد از یه عالمه مسیر سخت و مراحل سخت رسیدیم به آخر غار و دریاچه که به علت آهک زیاد نمی شد دست توش کرد . 

ساعت ۱۲:۳۰ رسیدیم دمه دریاچه و نشستیم برای استراحت و عکس گرفتن .اونجا از همه دنیا بی خبر بودیم .هیچ خبر و یا صدایی از روی زمین به ما نمی رسید .  

تو اون ۵ دقیقه ایی که برای حس بیشتر جایی که هستیم هد لامپها را خاموش کردیم و حرف نزدیم و فقط نفس کشیدیم .سوکت مرگ باری را تجربه کردم که گوشم سوت می کشید و تاریکی را تجربه کردم که با اینکه چشمام باز بود اما هیچ چیز جز سیاهی نمی دیدم . یه جورایی با اینکه ۱۶ نفر کنار هم بودیم اما هیچ کس را هم احساس نمی کردی . یه تنهایی و سکوت ترسناک و در عین حال لذت بخش !
بعد از نیم ساعت استراحت دوباره تمام مسیر را باید بر می گشتیم .  

نفر جلویی من شلوارش پاره شده بود  و برای همین ماها رفتیم آخر گروه و جلویی من رفت پشتم  و عقب دار شد (سخت ترین کاره گروه همین عقب دار بودنه  به نظره من البته ).  تو برگشت همه خسته بودن و هی عقب و جلو می افتادیم  . 

یه جا ما آخریها تا اومدیم طنابها را جمع کنیم و به گروه برسیم گم شدیم . اشتباهی از یکی دیگه از دالانها رفتیم . ( اگه پا جلویی و یا نور هدلامپشو نمیدیدی راهو گم می کردی چون پر پیچ و خم بود وگاهی یه سوراخ گربه رو مسیر اصلی بود درست مثله همون جایی که ما گم شدیم ) خلاصه هی فریاد کشیدیم و هی این ور اون ور رفتیم (واسه اینکه همدیگرو گم نکنیم با هم می رفتیم دنباله مسیر ) تا اینکه از یه سوراخ یه دست دیدیم که بال بال می زنه .سرپرست یکی را فرستاده بود عقب ،ما را  پیدامون کنه و به گروه رسیدیم  

همه چی خوب بود و  با اینکه خسته بودیم کلی خندیدیم و گل بازی کردیم و رو لباس و کلاه ایمنی و  صورت هم نقاشی کشیدیم  (البته نقاشی که نه !! گلو پرت می کردیم تو صورت طرف خودش نقش می گرفت !!!!)  

تو آخرای مسیر و آخرین جایی که باید حمایت می کردیم بالاخره کفش من کار دستم داد و از اون بالا سقوط کردم و با دیواره ی نوک تیز برخورد کردم و دردی تجربه کردم جانگداز و آهی کشیدم از سر درد .  از شدت ضربه شونه و کتفم بی حس شد . مارجانیکا را شکر جز چند خراش سطحی اتفاق خاص دیگه ایی نیوفتاده بود ! 

 ساعت ۱۵:۳۰  از غار اومدیم بیرون  

وقتی اومدیم بیرون قابل شناسایی نبودیم .شلوار لی و بلوز آبیم  دیگه آبی نبود و خاکستری شده بود .   

تندی لباسها را عوض کردیم و ناهار خوردیم و ۷ شب اصفهان بودیم .  

تازه وقتی از اونجا اومدیم، اومدم خونه و ماشینو بر داشتم و دوستمو بردم رسوندم خونشون .  

با اینکه خیلی خسته بودم اما ترجیح دادم حتما یه دوش آب گرم بگیرم .  

کمر و کتفم یه جا سالم نداشت  انگار گربه پنجه کشیده . از بالا تا پایین !!!بازم زیاد عمیق نبود 

 و جز یکی اش بقیه اش سطحیه اما زیر آب جز می زد و می سوخت . 

کار هرگز نکرده لباسها را هم بردم بشورم ( اینقدر افتضاح بود که نمی شد انداخت تو ماشین لباس شویی )با حوض شور و پا ،کلی گلاشو شستم اما پاک نشد و مجبور شدم بخیسونم تا بعد  یه بار  هم با ماشین لباس شویی بشورم  .تصمیم داشتم وقتی از حمام اومدم بالافاصله بخوابم اما همون موقع مهمون بهمون رسید و من اجبارا حضور خود را محفوظ داشتم . 

ساعت ۱۱ بالاخره رخصت خواب یافتم اما دریغا زیرا که از درد شدید کمر و کتف و به خاطر ۷ ساعت سینه خیز رفتن درد شدید دست و قفسه سینه  به هیچ سمتی نمی تونستم بخوابم .  

اما اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چه طور خوابم برده بود .  

صبح هم ساعت ۹ مهسا زنگ زد که استاد گفته امروز تمرین آزمونه و ساعت ۱۱ ورزشگاه نصرآباد (دو ساعت هم تا اونجا راه بود !!!) 

به هزار زحمت از جام بلند شدم . دستامو که تکون می دادم ضعف می کردم اما مجبور بودم کلی استاد واسه این فرجه منت سرمون گذاشته بود اگه نمی رفتم پدر پدر جدم را جلو روم می آورد (با توجه به اینکه الان ۶ ماه باشگاهو ده تا یکی می رم .یک ماهی هم هست اصلا باشگاه نرفتم و خودم تو خونه خودمو واسه آزمون آماده کردم  و  خیلی زورش آورده که چرا اسمه منم رد کرده !!!!!)  

زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم جا من بره سر کلاس دانشگاهم تا غایبی نخورم (و الا حذف می شدم ! بدبختی من که یکی دو تا نیس !)اون طفلی هم قبول کرد (دستش درد نکنه )

لباسامو اتو زدم و رفتم دم خونه دوستم و ۴ تا شدیم با هم رفتیم باشگاه (عجب جا مزخرفیه این باشگاه !‌حیف این ورزشگاه  که اونجا است . چقدر هم دوره ! واه واه واه )  

اونجا هم که استاد کلی لج بنده را داشت . هر چی تمرین سخت سخت بود را بهم داد !‌من حرف نزده می گفت حقته . باید بکشی که دیگه اینجوری باشگاه نیای !!! 

از ساعت ۱۱ تا ۱۷همه اش تمرین بود . بعد باشگاه رفتم داروخانه و قرص شل کننده عضلات گرفتم . وقتی رسیدم خونه دیگه نمی تونستم راه برم . انگار بدنمو چرخ کرده بودند .قرصو خوردم و خوابیدم

درس نخونده خوابیدم و صبح هم رفتم دانشگاه !!!‌ دوباره امروز یکشنبه بود !‌از ساعت ۷ تا ۹ شب کلاس و سفر داخل شهری از دانشگاه تا زبان ! 

بعد کلاس شارژ موبایلم تموم شد با گوشی دوستم زنگ زدم به دایی که من گوشیم شارژ نداره و بگو کجایی گفت جا همیشگی !‌ 

همون لحظه دوباره زنگ زد گفت ماشین دارم و بیا همون سمت ! منم گفتم باشه و از دوستم هم خدافظی کردم و رفتم . وقتی دوستم رفت یهو گفتم اون سمت کجاست دیگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حالا خره را بیار و باقالی بار کن ! رفتم جا همیشگی نبود !! هی اینور برو هی اونور برو ! دیدم خیر فایده نداره . مونده بودم چه کنم که یه موبایل فروشی دیدم رفتم تو مغازه و گوشیم را دادم شارژ کنه و زنگ زدم به دایی و بعد از ۳۰ دقیقه دایی را یافتم !  ( با اون آدرس دادنش !!!)

هیچی ! 

همه چی دست به دست هم داده تا حاله من حسابی گرفته شه ! 

بعد آزمون پنجشنبه که امیدوارم قبول بشم (شما هم واسم دعا کنید ) نیاز اساسی دارم به یه استراحت حسابی .  

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

وای ! دوباره انتظار و انتظار .انتظار کلی اتفاق که قراره با افتادنشون کلی تغییر تو زندگیم ایجاد کنند .اما ممکنه هم اصلا رخ نده !
گاهی بهشون فکر می کنم به همه اتفاقات  متضادی که انتظارشو می کشم و قراره غافلگیرم کنند چه با افتادن و چه با نیوفتادنشون  

گاهی فکر می کنم واو چقدر خوب می شه اگه اینطوری بشه بعد یکم فکر می کنم اگه نشه هم چیزی از دست ندادم  بعد یه کم فکر می کنم می بینم دارم دیوونه می شم بی خیال این افکار می شم و فقط انتظار می کشم !  

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

عین بچه ها می مونم ! کلی واسه هر چیز کوچیک ذوق می کنم و شادی می کنم .خودم دیروز خندم گرفته بود از این اخلاقم .تو بزرگ سالی اسمش بی جنبه بازیه اما واسه من که هنوز نی نی ام همون ذوق زدگی کودکیه !‌ 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

تصمیم گرفتم جمعه تو مسابقه بادبادکها (کوه صفه برگزار می شه )شرکت کنم بابا و داداشی و عمو هم استقبال کردن و اونها هم می خواند شرکت کنند ! 

واو چقدر خوش می گذره ! 

دنباله یه ایده خلاق و کار آمدم ! یه چی زده به سرم باید ببینم می شه عملی اش کرد یا نه !! 

کاش بتوم بفرستمش هوا و ذوقشو کنم !
یادش بخیر بچه که بودیم از این بادبادکها زیاد درست می کردیم .بادبادک .بالن و فرفره !!یادش بخیر 

--------------------------------------------------------------------------------------------------

 

گاهی شدیدا دلم واسش تنگ می شه .هی دلم بهونه اش را می گیره !‌زبون نفهمه ! هیچی نوفهمه !!!! 

هر چی هم بهونه بگیره . نیست !!! نداریم !! گربه برده رو دیوار نشسته خورده !!  

--------------------------------------------------------------------------- 

از جمعه تا جمعه !‌اون جمعه زیر زمین و این جمعه می خوام برم آسمون و بادبادکمو پروازش بدم ! 

-------------------------------------------------------------------------------------------------- 

بعد نوشت : مارجانیکا خیلی رحمم کرد .می خواستم با ماشین برم بیرون .رفتم نشستم تو ماشین تا استارت زدم یه صدای وحشتناک انفجار و بوی سوختگی و تو اتاقک ماشین هم  پر از دود شد ! از آنجا که تجربه مردن ندارم احتمال دادم که ماشین منفجر شد و الان روحمه که فکر می کنه تو ماشین نشسته !!! تا اینکه هی مامان صدام زد و درو باز کردم گفتم بله ! 

که دیدم نه هنوز زنده ام !!!! در کاپوت را باز کردیم دیدیم باطری ماشین منفجر شده و کلی اسید پخش شده !!!!!!  

عجب صدایی داشت ! مادربزرگ اینها و دایی اینها را هم از طبقه هاشون کشوند پایین !
 اما احتماله منفجر شدن خودم از همه باحال تر بود.

 

روزانه

دیروز روز جالب و پر کاری بود .ساعت بی کاری بین کلاس را با بچه ها رفتیم آمادگاه و  من  سه تا کتاب شعر خریدم .کلی قشنگه و عشقولانه ! 

نمایشگاه کاریکاتور استاد  داداشی هم بود رفتیم یه سر زدیم.کلی جاب و دیدنی بود ! پسره نصف ما سن داره  اما کلی  هنرمنده !‌آفرین  

کلی کیف کردم تو دفتر یادبودش نوشتم خوش باشی جوون . 

آی کیفور شدم که نگو ! 

بعدم ناهار نخورده برگشتیم دانشگاه و رفتیم سر کلاس آمار و کلی مسئله طولانی حل کردیم  و کلی عدد جا به جا و جمع و ضرب و تقسیم کردیم .آخره کلاس عدد بالا می آوردیم (روم به دیوار البته !)  

بعد این کلاس بدو بدو از دانشگاه و این سر شهر کوبیدم رفتم اون سر شهر و کلاس زبان .اواسط کلاس خواب خواب بودم به زور چشممو باز نگه داشته بودم حضور فیزیکی داشتم اما روح و ذهنم همراهم نبود.یهو هم بدجنس منو صدا کرد و یه چی پرسید .هر چی گوش می کردم چی می گه نمی فهمیدم ! کلی آبروم رفت . چند بار واسم تکرار کرد و بعد هم  ازم نا امیدشد  یکی دیگه جواب داد !

ساعت ۹ رسیدیم  خونه .اینقدر خسته بودم که کار هرگز نکرده همون موقع خوابم برد و تا ساعت ۷:۳۰ هم خوابیدم  . 

دیروز تو مسیر برگشت صابره را دیدم .دوست دوران دبستان .کلی از اون دوران یاد کردیم .قرار شد امروز عکسهای اون دوران را بیاره ببینم !
کلی تا دیدم خندیدم .کلی جالب بود ! 

وای چه زود ۱۲ سال گذشت از اون دوران !‌یادش بخیر .  

چقدر شنیدن سرنوشت همکلاسی های قدیمی شیرین و لذت بخشه !  

----------------------------------------------------------------------------------------

 


خط من .. فکر من !!!!

اتاقو مطابق همیشه مرتب می کنم .همه چیز سر جای خود تا جهانم به سامان بشه .  

کتاب های آمار و زراعت و جزوه چاپی هوا و اقلیم و کلاسور جزوه ها و کتاب مونتاژ سیستم و کتاب های زبانم و دفتر روزانه و برنامه ریزی و  دفتر خاطرات و موبایل و جامدادی و جزوی تکواندو را مرتب می چینم روی تخت !
واسه این اینکارو می کنم که باید به همه شون رسیدگی کنم ! که یادم باشه قبل اینکه تخت پذیرای تن خسته ام باشه باید یک به یک به کار این هایی که روی تخت ولو  شدن رسیدگی کنم . 

سیستمو روشن می کنم . تا می یاد بیاد بالا جزوه تکواندو را بر می دارم یه دور از روی فرم هایی که برای آزمون باید بلد باشم می خونم و جزوه را می اندازم زمین و شی جاک : 

تمام فرم را می زنم . با دقت و قدرت !  

ضربات محکم و استوار ! 

سیستم آماده است می یام اینجا و شروع می کنم به نوشتن . 

چند روز پیش تبلیغشو دیدم . اسمش و بازیگرهاش خیلی زود جذبم کرد 

 

همیشه از نیکی کریمی خوشم می یومده .اون سادگی و جا افتادگیشو خیلی دوست دارم . یه جورایی مظلومه .  

(باز انگشتر سنگینی می کنه .درش می یارم و می ذارم کنارم و تایپ کردنو ادامه می دم !)  

و باز همیشه از محمد رضا فروتن خوشم می یومده .اون چهره ی غم گرفته و اون صدای خش دار دوست داشتنی . اون بغضهای آشناش و اون عصبانیت های از سر دردش .   اون غرور و یک دنده بازیهاش . بازیگر تواناییه .من بازیشو دوست دارم یعنی تمام نقشهایی که بازی کرده را دوسشون دارم  ! 

وقتی دیدم این دوتا بازیگر محبوبم تو یه تله تئاتر اونم با اسم خرده جنایتهای زن وشوهری بازی می کنند قلقلک شدم که حتما حتما ببینم .  

مخصوصا با  این دیالوگ جالب تو تبلیغاش  : 

فروتن( اسم نقششو یادم رفت !!!! ): من می بخشمت  

نیکی کریمی (لیندا ): خوش به حالت !!!!!!!!!!!!!! 

کلی جالب بود واسم  ! 

امشب دیدم ! خیلی جالب بود .خیلی زیاد ! و خوشحالم که این تله تئاتر رو دیدم .   

عجب حالگیری بود دیالوگهایی که بینشون ردو بدل می شد   

چقدر داستانش جالب بود .  

کاره این کاراکتر فروتن هم کلی جالب و کار آمد اومد   

ما خیلی از این تله تئاتر خوشمان آمده ! دلمان برای فضای دو نفره و جنجالی اش تنگیده ! 

------------------------------------------------------------------------------------------- 

مارجانیکا من یه سوال خصوصی ازت دارم  

می گما ما ها از زندگیو این دنیا و  خودمون خسته شدیم .تو بعد این همه مدت، از خدایی کردن  وسرو کله زدن با ماها  خسته نشدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

دو تا بسه پروفن یعنی اینکه من باید و اصلش اینه که درد داشته باشم و درد بکشم اما من درد ندارم و دردی حس نمی کنم !!!!!   

پس وقتی خلا دردناک( سر درد) می یاد سراغم باید خیلی خیلی خیلی خیلی دردناک باشه که من حسش می کنم و اشکمو در می یاره !‌ 

خیلی قدرت تحمل دردم بالاستا !!!!!! 

با این قیافه ی جالب و یه صورت یه طرف ورم کرده امروز همه جا رفتم حتی رستوران !!!!!! 

معلوم نیس چه مر گیم هست . باز معلوم نیس این عفونت از کجا سرو کله اش پیدا شده .

لعنتی .لعنتی .لعنتی.   

ببین من کم نمی یارم . تا وقتی هستم زندگی می کنم ! اینو بفهم . 

----------------------------------------------------------------------------------------------- 

وقتی اومدم خونه دلم گرفته بود . روزه بدی نبود .کلی به خاطر این  قیافه مسخره شدم و خندیدیم( خونه عمو و پدر بزرگ و توسط داداشی و دایی و عمو و همه و همه )  اما وقتی رسیدیم خونه من یهو خالی شدم . احساس کردم اگه اقدامی نکنم اشکمو که بی اراده سرازیر می شه

یه آهنگ شاد تازه گذاشتم و  حرکت !
نمی خواستم به هیچی فکر کنم !‌به هیچی هیچی هیچی !
------------------------------------------------------------------------------- 

چندروزه هی می یا د تو ذهنم . همین که می یاد سرش داد می کشم و می گم گمشو بیرون ! 

نمی خوام بهش فکر کنم . می خوام که فراموش بشه !
به همین راحتی به همین خوشمزگی 

هر چن دفعه دیگه هم بیاد باز همینو می گم : سرمو تکون می دم و می گم گمشو از تو ذهنم !!!! 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

دایی چی می گفت وقتی گفتم که شرکت گفت خانوم نمی گیرن ! گفت آره نمی تونن بگیرن چون مربوط به وزارتخونه است و دولتی ! 

این یه راه بن بست بود اما کلی راه باز دیگه هست ! اگه هم راه بازی پیدا نکردم یه راهی می سازم ! 

فعلا باید به جهاد سازندگی و جهاد کشاورزی هم سر بزنم . اگه نشد یه شرکت خصوصی ! 

من  این کارو می خوام پس تلاش می کنم و بهش می رسم !  

----------------------------------------------------------------------------------------------------

دلم واسه وبلاگهای قبلیم و نوشته هاشون تنگ شده ! یه سریشو احیا کردم اما خیلی هاش و اونهاییشون که دوست داشتم را ندارم  

خیلی حیف شد الان پشیمونم از اینکه حذفشون کردم  

خیلی خیلی دوسشون داشتم  

بعد ۵ سال !!!! نباید به حرف دایی گوش می کردم .  اونها واسه من بیشتر از نوشته و وبلاگ بودن .نیمی از خودم بودم و من با این کارم قتل نفس کردم . نیمی از خودمو کشتم ! 

ابله ! 

جالب می دونی کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اینکه دنباله این بودم که ببینم نوشته هام جایی پیدا می شن بعد دیدم جاهایی هستن که مو به مو نوشته های منو حتی خاطرات شخصیم را به نام خودشون ثبت کردن بی کمو کاست !
اولین باره از اینکه نوشته هام به سرقت رفتن خوشحال شدم . داستانمو بگو !!!! خوب شد کاملشو نذاشتم !!!!  

اما کاش همه اش را دزدیده بودن . فقط از عید به بعد را تونستم پیدا کنم ! 

------------------------------------------------------------------------------- 

خط من آزاده فکر من مشغوله  

خط تو اشغاله فکر تو آزاده ! 

 
 -------------------------------------------------------------------------------------------------  

چرا گاهی گاها از سر گناهی یا بی گناهی گاهی گاها گم می شیم گرگ می شیم گاهی گاها ؟؟؟؟ واقعا چرا ؟؟؟؟  

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

بذار تا واست از آرزوهام بگم از عجیب ترین و دست نیافتی و گاها بی ارزششون اما واسم آرزو اند 

مثل : 

رفتن به یه سینمای آمریکایی واسه دیدن یه فیلم قشنگ و دیدنی و پر مفهوم  ! باید کلی جالب باشه   

رفتن به یه شهربازی خیلی خیلی مجهز با تفریحات کاملا مهیج  

رفتن به تئاتر تهران و دیدن یه تئاتر عمیق و دوست داشتنی  

داشتن یه ماشینه آخرین سیستم و خوشگل و رو باز و ویراژ دادن با آخرین سرعت تو یه جاده ی عریض و  طولانی و عبور از جنگل و کنار دریا و باد خنک 

داشتن یه خونه دوبلکس که کلی پله داشته باشه و بزرگ و ویلایی باشه  اونم با تمام تجهیزات مدرن و لوکس که هیچ کس نداشته باشه و مخصوص و شخصی واسه من باشه  

سفر به کله دنیا و دیدن قشنگ ترین مناظر و بکر ترین طبیعت و جاهای باستانی جهان  

رفتن به یه سیاره دیگه 

داشتن یه شبکه ی رادیویی که با صدای شاد و بشاش بگم: 

سلام بر جوونها ! کلی چرند بلغور کنم و در پایان با صدای بلند و شاد بگم 

خوش باشین جوونها ! 

سفر با دوچرخه به دور ایران که حسابی   طولانی مدت  باشه ! 

دیدن و صحبت از نزدیک ابراهیم حاتمی کیا 

داشتن یه اتاق با دکارسیونه طراخی خودم (که سالهاست داره خاک می خوره ) و با تجهیزات و امکانات خاصه  خودم و اون طراحی دل خواه و عجیب و غریب !!! 

اینا آرزوهای کشکیم بود !  

کلی آرزو ی آرمانی و ایده آلی هم دارم که معذورم از نوشتن  ! 

واه واه !

واه واه واه !
خدا به دور ! 

امروز صبح با دندون درد و یه طرف صورته ورم کرده شالو کلاه کردم رفتم اداره ی کل آزمایشگاههای فنی و مکانیک خاک وابسته به اداره راه و ترابری  که ببینم می تونم برم تو یکی از آزمایشگاههاشون کار آموزی یا نه 

کلی پله رفتم بالا و رسیدم به دفتر رییسشون و از خانوم منشی پرسیدم شما کار آموز می گیرین؟ 

 یه نگاه به سر اندر پای من انداخت و ابروشو بالا انداخت که ما کار آموز  می گیریم اما خانوم نمی گیریم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم اصلا؟  

گفت اصلا اصلا !!!!
اینقدر دندونم درد می کرد که حوصله نداشتم چونه بزنم و اومدم بیرون !
صبح تا الان فکرم مشغوله که چه جوری اینها را متقاعد کنم منو به عنوان کار آموز بپذیرن ! 

و خانوم بگیرن !!!!!! 

والا !
دیگه اینجوریشو ندیده بودیم . آدم تو رشته ایی درس بخونه که تو تخصصش  خانوم نمی گیرن !!!!!!!!!!!!!!!!!  اونوقت آدم نمی دونه چه خاکی تو سرش بریزه  وقتی خانومه و تو اون رشته درس خونده و رشته اش را دوست داره

کلی صبح تا حالا لجم در اومده ! 

اینقدر میر م و می یام تا خسته و متقاعد شند که خانوم هم باید بگیرن ! 

پرو پرو ! 

خانوم نمی گیریم !!!!!!!!!!!!!!!
شنبه صبح دوباره می رم و اینبار با مدیرشون حرف می زنم . چه معنی داره خانوم نگیرن !!! 

ولی اگه بشه ،هیم !!!!چی می شه ! کلی واسم خوبه .کلی کلی باحاله ! 

انوقت من می شم اولین خانومی که گرفتن ! این از همه لذت بخش تره !!! 

 هه هه ! فقط کافیه من بخوام یه کاری را بکنم .اینقدر واسش تلاش می کنم که جواب بده .مخصوصا این کار که خیلی واسم دوست داشتنی و جالبه و جز تخصصم  حساب می شه و آینده ی شغلی و زندگیم را تحت تاثیر قرار می ده  

نباید کوتاه اومد !!!!!!!!!! 

باید دید چی میشه  

صبح تا الان کلی  جمله با خودم تمرین کردم که رفتم اونجا بهشون بگم و هر چی گفت یه چی جواب داشته باشم بدم که متقاعدش کنم باید منو بپذیرن ! 

من این کارو می خوام !! 

من این کارو می خوام  !! 

من این کارو می خوام !! 

من می تونم و این کارو می گیرم!! 

  

به امید پیروزی و موفقیت !

داشتم فکر می کردم ....!!!

سلام ! 

داشتم فکر می کردم چقدر خوب بود به جا امیدواری های احمقانه و تقدیر و تشکر از خودم و مارجانیکا به خاطر آدم نمونه بودن و اینکه نمی تونم کسی را نبخشم و همیشه  خودم را مقصر بدونم یکم کینه به دل می گرفتم و حس انتقامم بر انگیخته می شد .  

کاش مثل فیلم کیلز بیل !!! می رفتم حاله کسایی که حالمو گرفتن می گرفتم 

دیگه ها از اینکه همیشه مظلوم بودم  حالم بهم می خوره !  

از اینکه هر چی هر ماری نیشم زد به جا کشتنش پاهامو جمع تر کردم حالم بهم می خوره  

از اینکه دیگه جا ندارم پاهامو جمع کنم و می ترسم دفعه ی بعدی باز به جا کشتن مار ها پامو قطع کردم حالم بهم می خوره !
جدی جدی  خاک بر سر ضعیفم کنند که هر چی سرم بیاد حقمه !‌ 

که عادت کردم واسه اینکه به کسی بر نخوره خودمو بده کنم  .عادت کردم فقط الکی هارت و پورت کنم و پهلوون پنبه باشم ! 

کاش از یه سری ها به معنای واقعی کلمه متنفر می شدم تا بتونم حالشونو اساسی بگیرم اما خاک بر سرم که هی می گم بیخیال .خدا با ماست !‌ خدا خودش به حساب همه رسیدگی می کنه  

خاک بر سرم که وقتی می خوام دعا کنم زبونم به دعای بد نمی چرخه .می دونم یارو چه کردها باز موقع دعا می گم مارجانیکا  به راه راست هدایتش کن و موفقش کن و ... 

خیلی ها !!! آدم اینقدر احمق و بی رگ و  ساده دل که بشینه هر کی هر کاری خواست بکنه تازه بعدش واسش دعا هم بکنه !  

خیلی بابا !‌خیلی 

حالا می فهمم چرا بهم می گن ساده ! از اون نوع که راه راهش تو آفریقا پیدا می شه .حالا می فهمم چرا دوستام  همش از دست من حرص می خورند 

اگه نفهم بودم باز بهتر بود اونوقت می ذاشتم به حسابه نفهمیم که نمی فهمم کی چی می کنه و  واسه همین نمی تونم کینه داشته باشم .اما حالا تیز می فهمم داره چی می شه ها اما باز مثله ببو گلابی می شینم و تو دلی حرص می خوردم و تو دلم به خودم فحش می دم که خاک بر سرت که  این قدر دلت رحمه الکی ! 

عزیزم  یه کم اون اخلاق سگی ها هست بعضی روزها با خانواده ات داری ها جمع کن یه جا علیه کسانی استفاده کن که به خودشون اجازه می دن آرامشت را بگیرند .  

همه جا خوب نیس آدم بی زبون باشه . 

خب نیس همیشه آدم خوبه تو باشی و مظلوم !!! 

مرده شوره اون مظلومیتتم ببره که مثله دهنه کلاغ است که بی موقع باز می شه !!!!!‌ 

یکم فکر کن دختر جان . یکم ها بیشتر رو خودت کار کن .همه لایق محبت و از خود گذشتگی و گذشت و مهربانی و مظلومیت نیستن !!!! 

هر جی تو وظلوم تر باشی اونا بی انصاف تر حقو به خودشون می دن .خطاها خودشونو یادشون می ره ها و زوم می کنن رو تو تا خوردت کنند 

نکن این کارها را !
یکم فکر کن و سعی کن تصمیم بگیری احمقانه مظلوم نباشی ! 

می دونم اینا یاسینه تو گوش اون سادهه که راه راهش تو آفریقاست اما از من گفتن بود نگی نگفتی ها !!! 

تو این دنیا تو واسه خودت نباشی هیشکی واسه تو نیس !
قانون جنگله !!! بخوری هم باز خورده می شی !!!‌ دیگه چه برسه نخوری !!!!!!!!!!!!!! 

ببین هر کی گرگ بود تو هم گرگ باشه  و شریک گله اش ! فقط بره نباش ! 

بره بود بره باش و رفیق و شفیق و همراه گله اش ! واسه بره هم  علف نباش که دیگه اونوقت بیش از الانت خاک بر سری ! واسه بره هم گرگ نباش که بیش از اونی که علف باشی خاک بر سری ! 

شمشیر در رابر شمشیر .دست در برابر دست ! 

یه کم اراده کلی عوضت می کنه ! عقلتو به کار بگیر و احساستو بکش که خیلی احمقه ! 

به امید موفقیت !
تو می تونی !
این یادت نره !

لعنت به من !

لعنت به من  

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من  

لعنت به زندگی که با حضورم مسموش کردم 

لعنت به من 

لعنت به خواسته های من  

لعنت به من

لعنت به دوست داشتن هایم  

لعنت به من

لعنت به شیوه ی فکر و رفتارم  

لعنت به من 

لعنت به خلق و خویم  

لعنت به من 

لعنت به مهربانی های بی جایم  

لعنت به من

لعنت به اخلاقهای کوفتی و  بدم 

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من  

یادم نیس دقیقا کی بود اما دو سال پیش بود .همون موقع هایی که حس متفاوت و عجیب تازه سر وکله اش پیدا شده بود . یه جور خاصی بود . حس متفاوت . دید متفاوت .  

هر آرزو  و دعایی بالا فاصله بر آورده می شد .آرزوی برف اونم تو آذر ماه و تو اصفهان از محالات بود اما من دلم خواست اون روز برف اومد .یک ساعتی برف اومد .و من به آرزوی رسیدم  

هر دفعه که یه چی آرزو می کردم  بر آورده می شد و این منو شاد می کرد  .شاده شاد .اما می ترسوندم از آرزوهایی که می کردم  از خواسته هام . خواب هام از همون شب ها شروع شد .خواب های عجیب خواب های غریب .  اولین خوابی که دیدم خوابه دو تا سیاه پوش بالای سر دیوار رو به سمت ما . با اینکه خیلی منفور بودند اما من ازشون نمی ترسیدم ایستاده بودم و زل زده بودم بهشون . اونا با من حرف می زدند اما من نمی فهمیدم . من تو خواب هام تعجب کرده بودم که چرا از شون نمی ترسم  . وقتی بیدار شدم تازه ازشون ترسیدم . تو خواب همه چی واقعی واقعی بود .خونه ،حیاط و حتی من و لباسهام . تو خواب ازشون نترسیده بودم اما تو بیداری ازشون می ترسیدم .نمی دونم شب بعدش چه خوابی دیدم که حتی یه صحنه اش را یادم نیس اما  پشتی ام خیسه اشک بود و سراسیمه رفتم تو اتاق مامان و بابا و بینشون خوابیدم و دست مامانو تا صبح چسبیدم و اشک ریختم . مثله نی نی ها . نمی دونم چی دیده بودم اما شبه بعدش می ترسیدم بخوابم . چند شب تا صبح بیدار موندم ولی بالاخره  چند شب بعدش خوابیدم . خوابها ادامه داشت . خوابهایی که من ازش سر در نمی یوردم .گاهی بیدار بودم بیدار ولی میخ کوب شده بودم به تخت .تکون نمی تونستم بخورم مثله وقتی که تب داشتم عرق می کردم و به خودم می پیچیدم اما تب نبود .می دونستم بیدارم اما تو بیداری خواب می دیدم . خواب می دیدم . چهره ی اون دو تا سیاه پوش گاهی جلو ی چشمم ظاهر می شد .خوابو واسه کسی نگفتم . می ترسیدم تعبیرش بد باشه . پیش خودم نگه اش داشتم .  

هر شب خواب می دیدم . خیلی هاشو وقتی بیدار می شدم یادم نبود .یعنی بیشترشونو 

بعد ماهیت خواب ها عوض شد . خوابها عوض شد . من خوابه اتفاقاتی را می دیدم که دقیقا دو روز بعد اتفاق می افتاد . دقیقا من می دونستم دو روز بعد چی می شه . همه اش را تو خواب می دیدم . اولش فکر کردم اتفاقیه . اما بعد از یه هفته باور کردم که نه . اتفاقی نیس .این منو می ترسون . من خوابهایی می دیدم که واقعی می شد  . من می ترسیدم . فضا ی خواب با واقعیت فرق می کرد اما اتفاقات عینا تکرار می شد . یادمه دعوای خودم با مامان را تو خواب دیدم . وقتی بیدار شدم پیشه خودم گفتم امکان نداره من و مامان سر یه همچین موضوعی بحث کنیم . دقیقا دو روز بعدش دعوا کردیم .به همون شدت توی خوابسر همون موضوع  . این منو می ترسوند .بعده یه مدت دیگه از این نوع خوابها ندیدم . خواب ها یه جور دیگه شد. خوابه کسی را می دیدم به اسم حسین . یه جوون نسبتا ۳۱- ۳۲ ساله، جا افتاده و آروم . همیشه کت و شلوار پوشیده بود . تیپش دلخواه من نبود .یعنی اون چیزی نبود که مثلا نا خود آگاهم تصورش کنه . اماچهره اش دل نشین و  زیبا بود . شبیه هیچ کس نبود یعنی من تا به حال یه همچین کسی را تو واقعیت ندیدم . کسی به اسم حسین را هم با این مشخصات نمی شناختم . اصلا حسینی با اون سن و سال و تو اون شرایط تو زندگی من حضور نداشت .همین حلقه ایی که الان همیشه تو دستمه را تو خواب بهم داد . (این انگشتر عقیق با۸ تا نگین کوچیک را از قبل  داشتم  اما اون تو خواب داد بهم . چراشو نمی دونم اما من گرفتم و از اون روز همیشه تو دستمه اما گاهی سنگینی می کنه )خیلی حرف می زد .منو از یه چی می ترسوند و باز می داشت . می خواست منو متوجه یه چی کنه اما من نمی فهمیدم چی می گه . چند شب اومد تو خوابم . خیلی حرف می زد .من فقط گو ش می دادم و بازیگوشی می کردم .بار اول  خواب تو یه مهمونی شلوغ بود از میون جمع و شلوغی منو برد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن نمی دونم چی بود مبل یا متکا اما یه چی مخمل قرمز رنگ هم برام جلبه توجه می کرد .خونه و مهمونها واقعی بودند واقعی و سه بعدی فقط حسین اون وسط غریبه بود .  

تا اینکه تو هدیه خدا ازش نوشتم دیگه نیومد به خوابم و دیگه ندیدمش .  یه شبش عصبی بود .داشت دعوام می کرد . سرم داد می کشید سر چی نمی دونم اما انگار خطا کرده بودم .بعدش آروم شد و یه چی می گفت من نمی فهمیدم . م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا چرا من اینقدر نفهم بودم که نمی فهمیدم .  

بعد دوباره ماهیت خوابها عوض شد من خواب می دیدم خودم مردم .خواب می دیدم مردم و روحم تو دنیای زنده هاست . من خواب می دیدم دوستام مردن . من خواب می دیدم فامیل مردن . اینقدر واقعی بود که من هر شب با چشم گریون بیدار می شدم . 

  یه روز به یکی گفتم که من هر آرزویی می کنم بر آورده می شه از اون روز دیگه هیچ یک از آرزوهام هم بر آورده نشد .  

یه جورایی ماهیت خودم هم عوض شد . انگار به جا تعالی رو به پستی رفتم .یه جورایی بد شدم . هر کاری می کردم یه جور دیگه جواب می داد . خوبی می کردم بدی بر داشت می شد .  

راست می گفتم دروغ برداشت می شد . مخفی می کردم تندی پیدا می شد . بیان می کردم تندی پنهان می شد . دعا می کردم عکسش اجابت می شد . 

نمی دونستم چه جوری ثابت کنم که بابا من راست می گم . من این جا منظروم خوبی بود .من واسه کسی بد نمی خوام اما بلد نبودم . شاید بد تر هم می کردم چون بلد نیستم چجوری رفتار کنم . بد تر می شد . همه چی را خراب می کردم . مثلامی خواستم با منطق خودم همه را متقاعد و قانع کنم که دلیله این کاره من اینه اما خوب اشتباه می کردم . من پر از خطا پر از اشتباه نا خواسته شده بودم .  

من آدم خوبی نیستم .شاید خوبی کنم اما آخرش یه کاری ازم سر می زنه که اون خوبیه را خراب می کنه 

من بلد نیستم زندگی کنم . همیشه اول کلی اشتباه و بی راهه می رم و بعد می رم تو جاده ی درست . 

من بلد نیستم کسی که دوست دارم را واسه خودم نگه دارم .همیشه حتی وقتی خیلی عاشق و دوست داشتم هم  ترجیح دادم برم به بهانه ی غرور و شاید چون می ترسیدم چون بلد نیستم دوست بدارم دوست داشتنه حروم شه خراب شه . 

من قدیس نیستم .ادعای خوبی نکردم .ادعای خوبی ندارم .ادعای پاکی ندارم .من دل شکستم .دلم شکست . 

هر اتفاقی می افته حقمه .تقصیره کسی نیس تقصیره خودمه .مقصر خودمم . من اشتباه عمل می کنم و اشتباه هم جواب می ده . 

من بد نیستم .نمی خوام بد باشم . نمی خوام بدی کنم .من خیلی وقته با هیچ کس گرم نگرفتم . چون می ترسم .من از آدمها می ترسم .از آدمکها .از اینکه آدمهای خوب وقتی تو شرایط سخت قرار می گیرند عوض می شند وقتی عصبی می شند خوبی هاشونو یادشون می ره از اینکه به خودشون اجا زه می دن هر چی می خوان بهت بگن .همه چی یادشون می ره . از اینکه خوب ها یهو  کابوس می شن .یهو بفهمی به کسی که اعتماد کردی اشتباه بوده . از اعتمادت سو استفاده را کرده . از اینکه همیشه فکر می کنی یکی با جنبه است و با شخصیت بعد یهو ببینی ظرفیتش تموم بشه . یهو حس کنی تمام حرفاش دروغ بوده  .    

کاش رازهامو واست نمی گفتم .گفته بودی راز داره خوبی هستی .

آره ! آشفتم . حالم خوب نیس . خیلی حالم بده . درد لعنتی هم از عصر تا حالا شروع شده و داره عذابم می ده اما محلش نمی ذارم بذار ببینم می خواد چه کنه .  تا آخره مهر معلوم می شه چی می شه . بذار تا اون موقع بتازونه .  

لعنت به من . 

من از هیچ کس شکایت ندارم من از مارجانیکا شاکیم .می دونه من بلد نیستم زندگی کنم .بلد نیستم رفتار کنم . هر شب دعا می کنم خدا کمکم کن .تلاشمو می بینه اما باز کمکم نمی کنه منو می اندازه تو شرایط سخت و پیچیده تو شرایطی که من اگه بلد باشم هم رفتار کنم نمی تونم درست و عاقلانه رفتار کنم . 

خدا من از تو شاکیم . از تو که خدامی . من که جز تو کسی ندارم . سرنوشتم هم دسته تو !‌نه زندگی ام نه مرگم دسته خودم نیست .همیشه امیدوارم می کنه بعد  آخراش همه چی خراب می شه . وقتی یه قدم مونده  که همه چی درست بشه و خوب و افسانه ایی  همه چی کابوس می شه .  

ببین خدا نمی خوام راجبه ام این طوری فکر شه نمی خوام  چیزی که نیستم به نظر بیام . بلد نیستم رفتار کنم خوب منو ننداز تو ماجراها بذار تنها باشم  

من کسی را نمی خوام . تنهاییمو دوست دارم . هر چی غم و غصه می کشم به خاطر روابطم با دیگرانه .  

آره گاهی واقعا محتاج می شم .محتاج کسی که ماله من باشه . من مالکش باشم اما نمی خوام به هر قیمتی به این برسم .نمی خوام گدایی کنم . نمی خوام اسیر دلم باشم . 

مرده شور این دل احمق را ببرند که حالیش نیس آدم شخصیت داره که آدمو خرد می کنه که آدمو می شکنه . که همه ی احساسو حروم می نه .که نمی فهمه لیاقت چیه . ارزش چیه .خاک بر سر این دل زبون نفهم . 

وقتی همه تو را مغرور و دست نیافتنی می دونن .وقتی کلی فقط منتظرند که تو فقط یه نگاه بهشون بندازی اونوقت این جوری خار و اسیر دل شدن سخته .شکنجه است .مثل .... نکنه واقعا نفرین شدم ؟ این جوری راجبت فکر کردن و حرف زدن کابوسه . جهنمه .  

چه می شه کرد .آدم باید یه جا چوب نفهمی و اشتباهاتش را بخوره . باید تحمل کرد .  

سخته به خدا سخته .خدا من از تو گله دارم . 

گله دارم از تو مارجانیکا 

آخه چرا اینطوری خدایی می کنی آخه این چه جور خدایی کردنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

مارجانیکااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا  دریابم محتاجم  

 کمکم کن . 

بچه بازی کردم تا همین جا بسه .خدا تمومش کن .خواهش می کنم تمومش کن 

اشتباه کردم .چوبشو خوردم .اون چیزی که نبودم و نیستم تعریف شدم . 

خدا به خدا من کاری به کسی نداشتم و ندارم . من اصلا کی را می شناختم . من که همیشه سرم به لاکه  خودم بوده .اگه کسی را دوست داشتم تو دله خودم دوست داشتم . اگه به کسی محبت کردم بی چشم داشت بوده  

خدا چرا اینجوری می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا شرایط پیچیده می شه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا من بلد نیستم تو شرایط پیچیده تصمیم گیری کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا تصمیمام احساسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا گاهی کوتاه می یام با اینکه می دونم نمی تونم واسه همیشه این کوتاه اومدن را حفظ کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خدا یه بار جای من  ،‌تو شرایط من زندگی کن تا من زندگی کردن را از تو یاد بگیرم . 

خدااااااااااااااااااااااااا 

مارجانیکا دریابم  

لعنت به من ! 

لعنت به من !
لعنت به من ! 

لعنت به من !  

ب.ن:  من با ندونم کاریهام .با حماقتهام دارم یکی یکی تمام چیزهای خوبی که مارجانیکا بهم داده را از دست می دم . 

می دونی الان به حرف شریعتی که می گه کاش به اون نهایت دوست داشتن برسم حتی اگه کسی لایقش نباشه  .رسیدم  حالا می خوام به لایق این نهایت  برسم .هه هه هه زهی خیال باطل ! 

 

 ---------------------------------------------------------------------------------------

امروز ،فردای دیروزه ! 

امروز بعد از یک روز تمام فکر کردن به این نتیجه رسیدم بهتر راجبه آدم بد فکر کنند و آدم خوب باشه تا راجبش خوب فکر کنند و بد باشه !
من خودم می دونم کی هستم و تو دلم چه می گذره .  

حالا هر کی هم که راجبه من بد فکر کنه یا قضاوت اشتباه کنه اون طوری بدهکار من می شه .  

آدم طلبکار باشه بهتر از بدهکاره !‌تازه بهتره آدم تقصیرا را گردن خودش بگیره حتی اگه مقصر اصی نباشه چون این طوری تو باز به کسی بدهکار نمی شی چون از دله هیچ کس خبر نداری .چون همیشه امکان اشتباه هست . 

حالا آرامش شدید درونم احساس می کنم .چیزی عوض نشده شاید بدتر هم شده باشه اما عجیب احساس آرامش می کنم . احساس خوش آیند .  

با همه اشتباهاتم باز من برنده شدم !‌ من اینبار بی انصاف نبودم . منطق داشتم!‌یک آدم نمونه بودم . هورااااااااااااااااااااااااا !‌ 

امیدوارم دیگه اشتباه نکنم و درست زندگی کنم . اونجور که در شان و لیاقتمه نه اونجوری که پیش می یاد و  درش قرار می گیرم .  

------------------------------------------------------------------------------------------- 

خیلی وقت اضافه دارم . ۳ روز در هفته تعطیلم . دو روز اصلا ۲ ساعت کلاس دارم . باید یه فکری واسه این عمری که داره حروم می شه بکنم . 

می خوام یه کار فوق العاده کنم . یه کار جدید . یه ایده می خوام . کاش عاقل تر و عالم تر از حالم بودم . کاش یه فرجی می شد 

به معجزه ات نیاز دارم مارجانیکا !    

من می خوام . پس کمکم کن !