فقط می خواست ...


 خدا ما رو برای هم نمیخواست..فقط میخواست همو فهمیده باشیم...
بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست...فقط خواست نیممون رو دیده باشیم...
تموم لحظه های این تب تلخ...خدا از حسرت ما باخبر بود...
خودش ما رو برای هم نمیخواست...خودت دیدی دعامون بی اثر بود...

چه سخته مال هم باشیم و بی هم...میبینم میری و میبینی میرم...
تو وقتی هستی اما دوری از من...نه میشه زنده باشم نه بمیرم...
نمیگم دلخور از تقدیرم اما...تو میدونی چقدر دلگیره این عشق...
فقط چون دیر باید میرسیدیم...داره رو دست ما میمیره این عشق...
تموم لحظه های این تب تلخ...خدا از حسرت ما باخبر بود...
خودش ما رو برای هم نمیخواست٬خودت دیدی دعامون بی اثر بود...
خدا ما رو برای هم نمیخواست...فقط میخواست همو فهمیده باشیم...
بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست...فقط خواست نیممون رو دیده باشیم...!!! 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

عاشق این شعر احسان خواجه امیری ام !  

 

  


 

آغاز یک زن

آغاز یک زن

 

می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هصدا
باشم

می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند

بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند



نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش به خاکی دهر فرو افکند


شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیت از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از اب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم

با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند

فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده، و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم
جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشاتم کردند

اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر
برگ برگ روزگار
هرگز
!
منکر نخواهند شد

من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ های دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای ادم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو افرید
پس بیاموز تا سجده کنی
درست همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من! .


تمام قصه !‌

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما 

 

همیشه منتظریم  و کسی نمی آید  

 

میان این برهوت  

این منم، 

من مبهوت !
 

 

تمام قصه همین بود  

با تو می گفتم : 

حکایت من و تو؟؟ 

هیچ کس نمی خواند 

چه بر من و تو گذشته است ؟ 

کس نمی داند !
 

چرا؟ 

که این سکوت ، سکوت من و تو  

بی تردید 

حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت !!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

کم کمک وقت خداحافظی ما رسیده !‌

همه حرفهایت را حوصله میکنم
و در چشمهایت که نگاه میکنم
میفهمم
راه را دروغ امده ام
دست به دست هم
پا به پای هم
ودل از هم پنهان میکردیم
که مبادا بیشتر از این ببازیم
اما برای من فرقی نمیکند
حالا که قرار است ببیازیم
تو را میبازم
برای من فرقی نمیکند ...

باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم
من می توانم ! می شود !
آرام تلقین می کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....
تا بعد، بهتر می شود ....
فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای
و بر نمی گردی همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست !
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم 

 

 

رو در و دیوار ....

 

 

 

 

 

رو درو دیوار این شهر، 

 همش از تو یادگاره

توی این کوچه ی تاریک، 

 منو تنها نمی ذاره

یاد حرفای قشنگت، 

 که تو قلبم لونه می کرد

یاد دلتنگی چشمات، 

 که منو بهونه می کرد

میزنه آتیش به جونم، 

 پس کجایی مهربونم

آخه من ترانه هامو، 

 واسه ی کی پس بخونم

دل من هواتو کرده، 

 آخ کجایی نازنینم

کاشکی بودی و می دیدی، 

 بی تو من تنهاترینم

توی این بازی که ساختی، 

 من همه هستیمو باختم

زیر پات گذاشتی آخر، 

 عشقی که من از تو ساختم

مگه تو دوستم نداشتی، 

 از دلم خبر نداشتی

دلت از سنگ شده انگار، 

 که منو تنها گذاشتی

می شینم منتظر اینجا، 

 تا تو برگردی دوباره

تا بشینی پای حرفام، 

 بریم تا ماه و ستاره

می دونم میای یه روزی، 

 یه روزی که خیلی دیره

یه روزی دل شکستم،  

سر این کوچه می میره

می زنه آتیش به جونم 

، پس کجایی مهربونم

آخه من ترانه هامو  

واسه ی کی پس بخونم

دل من هواتو کرده،  

آخ کجایی نازنینم

کاشکی بودی و می دیدی،  

 بی تو من تنهاترینم  

 

پ.ن : شعر از من نیس .من شاعر نیستم .

 

------------------------------------------------- 

 

می نویسم « د ی  د  ا  ر »

تو اگر با من و دلتنگ منی

یک به یک فاصله ها را بردار ...