نوش دارو ...!

 

زود است برای دیر شدن  

زود است برای پیر شدن 

برای اسارت در بند  

برای.... 

خلاصه که زود است!
زود است شما  بروید وما تنها بمانیم !
شما بروید تنها و ما تنها بمانیم  

شما  تنهایی را انتخاب کنید و برای ما تنهایی را اجبار کنید ! 

زود است باور بفرمایید زود است !
 

زور است بی شما سر کردن  

زور است رج به رج بافتن خیالمان بی شما ! 

بی انصافی است غرور به قدوم شما لگدمال شدیمان را پیشکش کسه دیگر کنیم ! 

قبول بفرمایید بی انصافی است ! 

رد پای شما بر غرورمان .بر احساستمان و بر قلبمان سنگینی می کند .  

تمام انداممان بو گرفته ! بوی حضور شما !  

دلمان هوایی شده .هوایی آغوشتان .دستان گرم و مهربانتان،هر چند هرگز طعمه آنها را نچشیده و لمس نکرده ! اما گویا هوای شما او را هم دچار ماخولیایی کرده ! 

بی پرده بگویم 

گویا هوای شما مسموم است و تمامیت ما را مسموم کرده !  

نوش دارو خوده شمایین !
بیایین  

تا زود دیر نشده !  

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------- 

عاشقانه نوشتم مثلا !!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------ 

 (متن زیر برگرفته از وبلاگ شبانه )

 

دوست داشتن ،

صدای چرخاندن کلید است در قفل . . .

و عشق ، باز نشدن آن . . .

کاری که ما بلدیم  اما ،

باز کردن در است با لگد . . . !

 

 

یاده آهوی سرگردان !!!!!!!!!!!

سلام !
این که الان اینجام با تمام خستگی هام و خواب آلودگیم به خاطر یه یاد آوریه !
دیشب که داشتم تا سحر مقاله ترجمه می کردم و تند تند می نوشتم یهو یادم افتاد که من 2 سال پیش شایدم 3 سال پیش یه داستان نوشتم به نام آهوی سرگردان !!!!!!!!!! 

آهوی سرگردان داستان جالبی بود که مخاطب خاص داشت و درون مایه ی اصلی داستان تاکید بر قضاوت عادلانه بود .و اینکه داستانی در زندگی هر کس وجود داره که نمی شه ازش سر در آورد و اتفاقاتی می افته که توضیح دادنش سخته و کارو سخت تر می کنه اگر کنجکاوی کنی و یا زود قضاوت کنی سرگردان می شی ! اون داستان با همه سادگی ها و کودکانه اش و با این که اولین داستان بلندی بود که می نوشتم و  هیچ وقت کامل نشد دوستش داشتم چون خیلی حرف واسه فهمیده شدن داشت و مخاطب خاص داشت . مخاطبه خاصی که هیچ گاه نفهمید حکایت سر چیه و چرا من اینو نوشتم و چرا بهش گفتم به پسرک دقت کن که تویی !نفهمید چون اگه فهمیده بود بعدا عین داستان عمل نمی کرد و سرگردان نمی شد ! شایدم اون لحظه فهمید و بعد فراموش کرد . مثل من که فراموشش کرده بودم  که من تو اون داستان آینده راپیش بینی کرده بودم و اتفاقی دیشب وقتی به یه جای مقاله رسیدم که احساس سردرگمی کردم یاده آهوی سرگردان و اون داستان و عقاب و پسرک و کتاب جادو افتادم  

یاده اون قسمت که آهو دیگر آهو نبود !!!!!!!!!!!!!!! 

 دیشب یهو پرت شدم  به گذشته و یادم افتاد وخندیدم !خندیدم که با این که پیش بینی کرده بودم اما باز پیشگیری نکردم !!!!!!!!!!!!!
 

یاده داداشی افتادم که بچه تر که بود بهم می گفت تو جنی !!!!!!!!! چون می تونستم فکراشو بخونم ! 

کلی خندیدم !!!!!!!!!!!!! 

تصمیم گرفتم ظهر که از سر کار اومدم  حتما بیام داستان آهو را تو نوشته های احیا شدم پیدا کنم اما هر چی گشتم نبود !!! 

این یکی احیا نشده بود !!!!!!!! 

حیف شد !!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

دفعه اولی که دیدمش هیچ وقت یادم نمی ره .  

رفته بودیم آزمایشگاهشون واسه همکاری . 

من و دوستم را راهنمایی کردن به سمت دفترش من جلو می رفتم و دوستم پشت سرم ! 

از در دفترش رفتم تو و سلام کردم جلوی پامون بلند شد و مات من شد . ازم چشم بر نمی داشت و با تعجب و کنجکاوی نگام می کرد .دعوتمون کرد بشینیم  .همین نشستیم رو کرد به من و گفت قیافه ی شما خیلی واسم آشنا است . من که مونده بودم چی بگم سری تکون دادم . شروع کردم توضیح و معرفی و اینکه ما واسه چی اومدیم . تمام مدت دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و محو من بود ! 

طوری نگام می کرد که من خجالت می کشیدم سرمو بالا بیارم .  

حرفام که تموم شد یه لبخند ملیح زد و تمام چیزهایی که من توضیح دادم  را یک به یک دوباره از من پرسید .معلوم بود اصلا اینجا نبود و گوشش بدهکار ما نبود . 

 جواب سوال هاشو که می دادم از نحوی حرف زدن و نوع کلماتی که به کار می بردم خندش می گرفت و می خندید .  

بعد از درس و معدل و ترم چندمین و ...  پرسید .  

حدودا 20 سال از من بزرگتر بود  (2 سال کم و بیشش را نمی دونم )(از رو سال مدرک گرفتن اش می گم ) 

دیگه چیزی واسه توضیح دادن نمونده بود اما دلش نمی یومد اجازه بده ما بریم .هی سوال می کرد . دیگه من پروگی کردم و بلند شدم و اونم چیزی نگفت .  

وقتی اومدیم تو ماشین  با دوستم کلی خندیدیم . دوستم می گفت حتما جوون که بوده عاشقه یکی بوده که شبیه تو بوده و حالا با دیدن تو یاده اون می افته واسه همین گردنش کج می شه و دستش می ره زیر چونه اش و محو تو می شه !
هی می گفتیم و می خندیدیم .  

تا شب هم طرز نگاه کردنش جلو چشمم بود و هر چی یادم می افتاد خندم می گرفت ! 

روز بعدش تو آزمایشگاهشون مشغول کار بودیم و من یه گوشه و دوستم یه گوشه دیگه بود که اومد سمت من و گفت خوبی شما ؟ 

تا دیدمش خیلی خودمو کنترل کردم که نخندم  جوابشو دادم و مشغول کارم شدم و سرمو بالا نیوردم . زیر چشمی نگاه کردم دیدم هنوز ایستاده . بی توجه بهش به کارم ادامه دادم .بازم نمی رفت سرمو برگردوندم دیدم مثل همون روز قبل گردن کج محو منه .وای داشتم از زور نگه داشتن خندم منفجر می شدم . تا دید نگاش کردم یه لبخند زد و گفت مزاحمه کارتون نمی شم سوال داشتین بیان دفتر بپرسین . گفتم چشم و تا رفت زدم زیر خنده !
یه نگاه کردم به دوستم دیدم اونم مرده از خنده و اداشو در می یاره و گردنشو کج می کنه و می خنده ! بعدم با حرکات دستش پرسید چی می گه که شونه انداختم بالا و گردنمو کج کردم و دستمو گذاشتم زیر چونم و دوتایی با هم خندیدیم . 

همیشه از اینکه یکی زول بزنه بهم بدم می اومده .از این که یکی محوم بشه بیزار بودم . از اینکه از  ظاهر و اسلوب بدنی ام تعریف کنه یا بهش توجه کنه  بدم می یومده . اینبار اون خجالت همیشگیه هست اما بد اومده نیست ! به جاش هی می خندم . (فکر کنم چون نگاهش به خاطر ظاهر و قیافه نبوده  بلکه شاید همون حدس ما یادآوری عشق قدیمی شه که این طوری نگاه می کرد )
روز بعدش پیشه یکی از کارشناساشون بودیم . اومد پیشش و بهش گفت هوا این خانوم ها را داشته باش .آشنا اند !!!!!!!!!!!!!! 

وای دوستم منو نشگون می گرفت و  هی مثل دیوونه ها بعد ش که رفت می خندیدیم .هر چی بهم نگاه می کردیم می خندیدیم !  

روز بعدش موقع رفتن گفت شما همیشه ماشین می یارین؟ گفتیم بله و باز دوباره همون نگاه و ایستادن الکی و خنده های ما !!!!!!!!  

من که روم نمی شد سرمو بالا کنم اما دوستم که می دید می گفت وای نمی دونی چه جوری نگات می کنه ها !!!!!!!!!!!!!  

منم هر چی یادش می افتادم می خندیدم .همین الان هم یادش که می افتم خندم می گیره  !   

بابا خجالت بکش ! آخه این چه نوع نگاه کردنه خداییش !!!!!

خودمونیم نگاه عاشقانه اش واقعا عاشقانه بود و به دل می نشست بدون اینکه حس بدی القا کنه .یا آدم احساس خطر کنه .تنها احساسی که ازش سرشار می شدم خجالت و شرم بود .و بعد خنده !   

گاهی دلم می خواد داستان پشت این نگاه ها را می فهمیدم . اما داستانم می گفت هر کسی قصه ایی داره که شنیدنش مجاز نیست و دردسر سازه . فکر کنم این ماجرا هم  یه رابطه ایی با آهوی سرگردان داشت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(واسه همین یادش افتادم )

باید  جالب می بود !!!!!!!!!!!! (کنجکاوی و قضاوت باعث سرگردانی می شه این یادم باشه !!!!!!)

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

دیشب تا اذان بیدار بعد 7  دوباره بیدار شدم تا ساعت 3 سر کار .الان هم اینجا .دارم می غشم از خستگی، هنوز نمازم هم نخوندم . 

نماز و روزه هاتون فبول . 

محتاج دعای خیرتون .

 

 

جهنم اگزوترومی اگه که با من ازدواج نکنی !!!!!!!!!!!!!!

میگن جواب یک دانشجوی شیمی در دانشگاه واشینگتن به قدری جالب بوده که توسط پروفسورش در اینترنت پخش شده و دست به دست میگرده خوندنش سرگرم‌کننده است   
 پرسش: آیا جهنم اگزوترم (دفع‌کنندهء گرما) است یا اندوترم (جذب‌کنندهء گرما)؟  
 
اکثر دانشجویان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بویل-ماریوت متوسل شده بودند که می‌گوید حجم مقدار معینی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. یا به عبارت ساده‌تر در یک سیستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقیم دارند 
.  
 
اما یکی از آنها چنین نوشت 
 اول باید بفهمیم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغییر می‌کند. برای این کار احتیاج به تعداد ارواحی داریم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشیم که یک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند .  پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام ادیان رایج درجهان می‌کنیم. بعضی از این ادیان می‌گویند اگر کسی از پیروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جایی که بیشتر از یک مذهب چنین عقیده‌ای را ترویج می‌کند، و هیچکس به بیشتر از یک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند .  با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و میر مردم در جهان متوجه می‌شویم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بیشتر می‌شود. حالا می‌توانیم تغییر حجم در جهنم را بررسی کنیم: طبق قانون بویل-ماریوت باید تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزایش بیابد. اینجا دو موقعیت ممکن وجود دارد :  
 
۱ ) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود
۲ اگر جهنم سریعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج پایین خواهند آمد تا جهنم یخبزند .  
 
اما راه‌حل نهایی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا یافت که می‌گوید: «مگه جهنم یخ بزنه که با تو ازدواج کنم!» از آن جایی که تا امروز این افتخار نصیب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظریهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز یخ نخواهد زد و اگزوترم است

آغاز یک زن

آغاز یک زن

 

می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هصدا
باشم

می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند

بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند



نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش به خاکی دهر فرو افکند


شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیت از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از اب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم

با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند

فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من

گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده، و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم
جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشاتم کردند

اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر
برگ برگ روزگار
هرگز
!
منکر نخواهند شد

من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ های دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای ادم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو افرید
پس بیاموز تا سجده کنی
درست همانطور که فرشتگان در بهشت
بر من سجده کردند
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من! .


تمام قصه !‌

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما 

 

همیشه منتظریم  و کسی نمی آید  

 

میان این برهوت  

این منم، 

من مبهوت !
 

 

تمام قصه همین بود  

با تو می گفتم : 

حکایت من و تو؟؟ 

هیچ کس نمی خواند 

چه بر من و تو گذشته است ؟ 

کس نمی داند !
 

چرا؟ 

که این سکوت ، سکوت من و تو  

بی تردید 

حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت !!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

دله تنگیده !

 

سلام. 

خوبید؟ 

 

 

یکسال گذشت !
یکسال از اون پنجشنبه ی سیاه !از اون بعد از ظهر سگی گذشت و من ........... 

 یکسال گذشت و من فکر می کردم تو این یکسال خیلی خیلی  سنگ دل شدم اما دیروز ،موقع رفتن دایی .بغض تو گلوم و هق هق گریه ام ثابت کرد که نه هنوز سنگ دل نشدم و هنوز با کوچکترین بهانه اشکام راهشونو پیدا می کنند واسه سر سره بازی ! 

دلم براش تنگیده !‌دلم واسش تنگیده واسه نیمه شب نشینی هامون .واسه تیکه کنایه هامون !‌واسه رفتن با هم به کلاس زبان . دلم واسه مشورتهاش  .واسه مخفی کاریهامون واسه دردو دلام  واسه با هم بودنمون .دلم واسه شونه هاش که پارسال همین موقع ها تنها مامن امن و راحتبود . دلم واسه خنده هاش .قه قه زدناش دلم واسه فه فه گفتنش ! واسه صدا زدنش از تو راه پله ها .دلم واسه از پشت یقه گرفتن و زور گفتنش تنگیده !
دلم تنگیده !
اونقدر دلم تنگیده که انگار نه انگار که یه روزه رفته ! 

 

دلم واسه  مهربونیهاش ،غر غر زدناش ،عصبانی شدن و چشم و ابرو اومدنش تنگ شده . 

 

دلم واسه حرفهای زدو نقیض و غرور جالبش تنگیده !  

 

امیدوارم سلامت و با دست پر برگرده !
 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

یادمه ترم یک  حالم از دانشگاهم بهم می خورد رفتن  از سر درش تا دم دانشکده  واسم عذاب بود ! دعا دعا می کردم زود فارغ التحصیل شم و از این دانشگاه خلاص بشم ! 

اما حالا !حالا ازش راضیم . به خاطره چیزهایی که بهم یاد داده .امکاناتی که در اختیارم گذاشته و فراتر از هر آنچه دانشگاه های دیگه در اختیار دانشجوهاشون می ذارن در اختیار من گذاشته !‌ 

 حالا همین که فکر می کنم قراره یه روزی فارغ التحصیل بشم و از این دانشگاه برم دلم واسش تنگ می شه .   

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------  

 

با این که وقت ندارم و صبح که میرم سر کار ۵ - ۶ و شبهایی که کلاس زبان دارم ۹ شب بر می گردم خونه  اما همکاری تو چاپ مجله و نوشتن ستون طنزش اونقدر وسوسه انگیز بود که بیخیال خستگی هام بشم و قبول کنم ! اونم فقط و فقط به خاطره وسوسه ی نوشتن  و خونده شدن ! 

 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

خیلی وقته که یه پیاده روی  بدون هدف و با فکر مشغول انجام ندادم و دلم لک زده واسه بی خیالی قدم زدن و رفتن و فکر کردن و ..... اما مگه می شه با این دنیای درگذر و روزهایی که مثل برق و باد می گذره و تا چشم بهم زدی شب شده و روز شده و دوباره کار و تند تند از اینجا بدو اونجا که یه موقع از این قطار سریع السیر زندگی عقب نمونی و جا نمی نمونی نشی یه جهان سومی که تا دلت بخواد زمان داره واسه هدر دادن و دلش نسوختن !
 

حالا که فکرشو می کنم دلم واسه خودمم تنگ شده ! 

واسه شنا و باشگاه و کوه و  مسافرتو وای بیشتر از همه واسه یه سفر زیارتی و یه حرم یه مشهد و یه امام رضا تنگیده ! 

  

جالبه دیگه خودم نیستم !‌یه رباتم که از صبح تا شب کار می کنه و اگه هم بخواد فکری کنه جز کار و مقاله و تحقیق و محاسبات نمی تونه به چیز دیگه ایی فکر کنه ! 

هر از چند گاهی ام  موقع خواب  اگه بیهوش نشه ،به خودش و تنهایی و اینکه خیلی وقته موقع خواب کسی نبوده که بهش فکر کنه و شب بخیر بگه فکر می کنه که با یه نگاه به ساعت و تلقین خواب که صبح زود باید بره سرکار، خودشو خواب می کنه ! خواب می کنه چون نیازی نداره به این ها فکر کنه چون وقتی واسه این ها تو زندگیش نداره ! 

 

از شهریور انشاالله می رم کلاس تکواندو یه جایی می رم که ساعت کلاسش ۶ تا ۸ بعد از ظهر باشه که بتونم همیشه برم .  

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

مسابقه تو مسیر دانشگاه و ویراژ دادن تو اون مسیر پپر پیچ و خم و پر از ماشین سنگینو دوست دارم !‌چون خطرناکه دوست دارم !!!!!!!!! 

اما از چراغ قرمز وسط شهر  هم  خوشم می یاد  چون یه استراحتی واسه پا و یه دقتی واسه حواسی که تو کله مسیر همه جا بوده الا جاده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

تو شلوغی روزهام گاهی ......................... 

 

 

 

آدم ها در دو حالت همو ترک می کنن،یا احساس کنن کسی دوسشون ندارهو یا احساس کنن یکی خیلی دوسشون داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!  

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

به جناب م : 

 

من ۵-۶ سال پیش به همه چی شک کردم .برای همین مجبور شدم بینش و اعتقادم را از نو پایه ریزی کنم . 

اون موقع مرحله بهمرحله تمام این مراحل فکر کردن از بزرگ به کوچیک و کوچیک به بزرگ را طی کردم. 

من بزرگی و عضمت مارجانیکا را وقتی حس کردم که زیر میکروسکوپ یه سلول کوچولو داشت زندگی می کرد و زنده بود !فقط یه ابدیت با قدرت می تونه یه موجوده به این ریزی را زندگی ببخشه ! 

نظم جهان و ارتباطی که کوچکترین و در ظاهر بی اهمیت ترین جز با کل هستی داره کوچکی من بنده را بهم گوشزد می کنه . همین مغزی که همه آدمها ازش استفاده می کنن با بهره هوشی زیاد یا کم خودش یه نیروگاه عظیمه !‌یه نیروگاه که اگر آدمی بخواد بسازدش اندازه یه شهر بزرگ مسافت می خواد تا بتونه کارهای جزیی مغزمون و فرمانهاشو صادر کنه .همین مغزی که تو یه جمجمه و توسط بدن ما و به فرمان خودش حمل می شه !!! 

من نیمه شب به صدای باد و به ستاره ها که مثل فانوس از سقف زمین آویزون شدند دقت کردمو 

تو کویر به شهاب سنگهایی دقت کردم که میلیونها سال نوری پیش  مردن و وقتی به ما می رسند هنوز بزرگ و عظیم اند ! 

 

خانومها به گلسازی و گلدوزی علاقه مندند چون لطیف اند چون بدون اونها خلقت مارجانیکا نیمه تموم می موند .چون زن و مرد در کنار هم یه انسان کامل می شند و زن با این علاقه اش به لطافت و لطیف بودنش در کنار یه مرد یه انسان کامل می سازه که هر دو علاقه مند به لطافتند !  

 

ما روزه می گیرم به چند دلیل !
یکی اش همون که شما گفتین !‌ 

دوم اینکه روحی می تونه زندگی سعادتمند داشته باشه که جسم سالمی داشته باشه ! جسم هم مثل هر چیزه دیگه نیاز به استراحت داره و روح و انسان باید قدر جسمشم بدونه واسه همین ماه رمضان استراحتی واسه جسم و دوم ریاضتی واسه روح تا تیرگی هاشو پاک کنه تا بیشتر با جسم یکی بشه !که بشه یه انسان یکرنگ! 

ما فقط روح نیستیم ما جسم و روحیم !‌جسم بیان کننده ی حضور در این دنیا است !‌باید حق جسم را ادا کنی تا بتونی روح کام باشی ! حق جسم را هم تنها کسانی ادا کردند که جسم را همانند روح بدانند و کاری کنند جسم قسمتی از روح بشه !!!!!!!!!!!!
 

ممنون به خاطره وقتی که می ذارین!  

 


بوف کور !!!!!!!!!!!!!

بعد از آن که من رفتم ، به درک ! می خواهد کسی کاغذ پاره ها ی مرا بخواند می خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

                            

      

                                                                                               بوف کور -صادق هدایت  

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

همیشه دلم می خواست بوف کور هدایت را بخونم ، همیشه دلم می خواست چون احساسم می گفت بوف کور فراتر از اون چیزی که همه در موردش می دونن و می گن و درونم گرایش شدیدی به سمتش داشتم ! 

یه بار از کتابخونه مرکزی گرفتم و خوندمش ! 

تنها چیزی که ازش فهمیدم اینکه همه شخصیتها یک نفرند و در پایان به دست خود همون یه نفر کشته می شه یه جور خودکشی ! 

اما چرا ؟ 

چراشو درک نمی کردم ! نمی تونستم هدف این داستان (الان که درکش می کنم بهتر اسمشو بذارم اسطوره ،یه اثر عرفانی ناب !) را درک کنم  

اینقدر منو درگیر خودش کرده بود که نمی تونستم قبول کنم فقط یه داستان ،داستانه یه خودکشی !
  

۲۴ ام خرداد  روزی که من ۲ تا امتحان داشتم !یکی ۸ صبح و یکی ۴ بعد از ظهر !!!!!!!!ساعت بین دو امتحان را رفتم کتابخونه دانشگاه تا درس بخونم !
خیلی خسته بودم حس خوندن درس نداشتم ! خیلی خسته بودم چون این ترم بیشتر روزهای امتحان دو تا درس و یه روز هم سه تا درس امتحان داشتم !‌  

خسته بودم و بی حوصله ! نشستم پای سیستم دانشگاه کار هرگز نکرده تو قسمت جستجو زدم  

داستان !
لیست کتابها اومد ۱۲۴ تا کتاب !!!!!!!!!!!!!!! 

یکی یکی رفتم پایین ! 

رسیدم به داستان  یک روح ! اسمش جذبم کرد !قسمت توضیحاتشو باز کردم نوشته بود (شرح و متن بوف کور !!!!!!!!) 

اسم بوف کور یادم بود ! داستانشم یادم بود(فکر می کردم یکی واسم تعریف کرده ) اما خیلی عجیب یادم نبود که خودم  اینو خوندم !!!!!!!! 

 رفتم سفارشش دادم !‌و چند صفحه ایشو ورق زدم !  

چند تا جمله اشو خوندم یادم افتاد که خوندم !
ساعت داشت به ۴ نزدیک می شد کتابو بستم و شروع کردم به درس خوندن ! 

------------------------------------------------------------------------------- 

وقتی رسیدم خونه خسته بودم . اما با کنجکاوی کتابی که خونده بودم را برای بار  دو م !!!!باز کردم و خوندم !!!! 

شرح مقدمه اش !!!! حس پنهانم نسبت به این کتابو آشکار کرد و فهمیدم حق با من بود !
 

دکتر سیروس شمیسا (نویسنده کتاب ) خیلی جالب و دقیق خط به خط این کتاب را از نظر سمبلیک و عرفانی و حتی روانشناسی بررسی کرده بود و با این شرح من جواب   همه ی چرایی هایی که راجبه  این اثر داشتمو پیدا کردم !
 

این که همه یه نفرند به خاطر  آرزوی آرمانی نویسنده است به خاطر وحدتی که دنبالشه ! به خاطر یافتن  خود و نیمه گمشده شه ! 

تکرار عدد ۲ و ۴ که هر کدوم سمبل یه چیزی اند !
و جالب تر از اون که ۲۴ ام هر ماه روز ازدواج جادویی، 

داستان آدم و حوا ! 

داستان های مربوط به تاریکی و .... 

و در پایان خودکشی به علت عدم دستیابی به این  جهان وحدت ! 

در پایان این نا امیدی، همه ی آرمان ها و فکر های نویسنده را پوچ جلوه می ده !!!!  

 

حالا که به نوشته ام دقت می کنم ،‌خیلی جالبه که من ۲۴ ام ماه (روز ازدواج  جادویی) تکرار عدد ۲ و ۴ و مضارب ۲ و ۴( ۸)  شروع داستانم با بوف کور بوده ! 

و این خیلی جالبناکه واسم !!!!!!!! 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

هدایت یه انسان آرمانی و عرفانیه که از دقیق شدن به نوشته هاش می شه اینو درک کرد !‌ 

یه انسانی که نهایت تلاشش را می کنه  تا به وحدت واقعی برسه ،تلاشش را می کنه تا نمیه ی گمشده اش را پیدا کنه تا بتونه یه انسان کامل بشه ! اما ................. 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 ------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 ما همچنان سر خوشیم !!!!!!!!!!!  

 

مارجانیکا شکرت !

مرا با برکه ام بگذار .....

گاهی نمی توان به خدا، حرف درد را با خود نگاه داشت و روز معاد زد !!!!!!!!!!!!!!!  

 

 

سلام !
 

بعد از ناتاناییل و هدیه خدا اینجا سومین جایی که حرفهایی می نویسم  که دوست دارم واسه یه دوست بزنم و شاید به قول امید:  من و خود من تا آخرش باهمیم !‌  

این حرفها بیشتر درد و دل همراه با یه گزارش روزانه و اخبار مهم وگاها بی ارزش و احساسات و عواطف و طرز فکر و چاشنیش هم کمی غرغر و گلایه است ! 

نوشتن اینجا اونقدرها هم واسه زندگی من حیاتی و لازم نیست .اما منو  سر شور می یاره . وقتی می نویسم انگار دارم  از هویتم .از من بودنم و از حضورم دفاع می کنم در دادگاهی که اصلا براش مهم نیست تو باشی یا نباشی .  

یه دست و پا زدن بیهوده واسه  نمی دونم چی ! 

آب در هاون کوبیدنه !
اولین باری که وبلاگ نوشتم دی ماه ۱۳۸۳ بود ! اون موقع دبیرستانی بودم و واسم وبلاگ نوشتن و داشتنش مثله شرکت زدن بود ! 

راستش می ترسیدم اون موقع ها از خودم بنویسم .همیشه از جملات  قصار دیگران استفاده می کردم !‌ 

نظرات بقیه هم خیلی کلی بود و اصلا نظرات دیگران جلبم نمی کرد . 

تا اینکه شروع کردم از خودم نوشتن !‌بازم اولش در مورد ناتاناییل و مارجانیکا نوشتم بازم می ترسیدم یه راست برم سر خودم !
اون موقع یکم نظرات دیگران واسم مهم شد .واسم مهم شد کی با چه طرز فکری واسم نظر می ده ! 

اولین چیزی که از خودم نوشتم داستان سبزی سوزوندنم بود که با یه نظر  مخالف و اون همه تردید و ترسی که من واسه از خود نوشتنم داشتم .بلافاصله حذف شد !
این مقدمه ایی بود تا من وبلاگ نویسیم بشه اینی که الان هست ! 

تو سال ۸۵ و بهبه ی کنکور و درس ! وبلاگ نویسی منم اوج گرفت .هر هفته به روز بود .هر هفته پستهای طولانی می نوشتم .بعضی موقعها هر روز به روز بود !
سال ۸۵ درگیری ذهنیم خیلی زیاد بود ! 

تو اون حال و هوا و حس و حال و سن و سال آدما حالی به حالی می شن ! تازه دارن خودشون و اطرافشون را میشناسن یعنی میشناسن که نه ،شروع می کنن به شناختن !
واسه من ۸۵ خیلی پر فراز و نشیب و خیلی هم دوست داشتنی بود !نابترین احساسات اون موقع  خودی نشون داد . فورانی بود واسه خودش !
اون گریه های هر شبم اون رنگ و بویی که تازه داشتم می گرفتم و طح جدیدی که هر روز داره تکمیل می شه و استارتش از همون موقع ها خورده بود ! 

(فکر کنم از همون سال بود که گریه های شبانه و پنهانی ام شروع شد !‌از همون سال بود که من بی دلیل غصه ام می شه و می رم تو خودم و اشکم در می یاد .از همون ساله که من ..... )

 

 

۸۵.۸۶.۸۷  دورانی بود واسه خودش ! با خیلی ها آشنا شدم و با بعضیا صمیمی !
بعضیا را خیلی عمیق شناختم و بعضی ها شدن واسم علامت سوال ! 

بعضیا رفیق نیمه راه شدن و واسه بعضیا شدم رفیق نیمه راه هر چند تو مرامم نیست رفیق نیمه راه بودن اما شرایط زندگی گاهی این مرام ها را هم رقم می زنه !(چه کوچه بازاری شد این قسمت !!!!!!!!!!!!!!!!)   

 

 

بیشتر کسایی که منو از نزدیک می شناسن معتقدن من متفاوت از بقیه ام ! یه جورایی هستم ! 

خیلی با همین یه جوری بودنم راحت اند . و خیلی با اینکه با این یه جوری بودنم راحت نیستن اما به خاطره منافعشون ترجیح میدن این یه جوری بودن را یه جوری تحمل کنن !!!  

 

اون سه سال اوج احساساتم بود .اوج شاعرانه بودنم !‌وقوع دید عرفانی و شاعرانه به تمام مسایل و با کوچکترین اتفاق احساسی شدن و تصمیمات احساسی ! 

 

یه رو شدن سکه ی تصمیماتم  و  در پایان تصمیمات کودکانه ! 

  

شاید همه این اتفاقات.و این تصمیمات باعث شده من الان اینقدر سنگ دل و بی احساس بشم !
شاید همه ی این رخدادها باعث شده من وقتی می خوام یه نوشته ی عاشقانه بنویسم مثله قبل، مثل هدیه ی خدا دستم به نوشتن نره . 

شاید تمام اینها باعث شده  لرزیدن صدا و م م  کردن و پریدن رنگ و لرزیدن دست و پا واسم بی اهمیت و تعجبی  باشه و مثله یه مجسمه گوشتی بدون یه لبخند خشک و خالی منتظر باشم حرف طرف تموم شه و برم سر کارم .  

شاید واسه همینه که دیگه از خود نوشتن و گفتن ترسی ندارم  زیادی به خودم متکی شدم

 

شاید واسه همینه دیگه دلم دوست و ممول و هدیه و ناتاناییل  و خواهر نمی خواد نه اینکه نخواد اما دیگه دغدقه ام نیست و آرزوشو ندارم .  

شدم یه آدم تک بعدی ! 

 

شاید واسه همینه فکرم شده کار پول تحصیلات .شاید واسه همینه می خوام دو شیفت و سه جا کار کنم .

شاید واسه همینه که می خوام تو کارم نامبر وان بشم . می خوام منو با کارم بشناسن . موفقیت واسم مهمه . اینکه بهترین باشم . درآمدم زیاد باشه و پایه گذار هر بهترینی باشم !  خواسته های بزرگ دارم !‌

 

واسه همین شروعه که من اینجوری شدم . واسه شروع از جملات قصار و بعد مارجانیکا و ناتاناییل و بعد خوده ،که من اینجوری شدم واسه اینکه این شروعه رو خود متوقف شده و داره رو خود رشد صعودی می کنه .نه ناتاناییل ،ناتاناییلی بود که بشه همیشه ازش نوشت !‌نه جملات قصار جملاتی بود که بشه همیشه باهاش راضی شد !از مارجانیکا هم که خیلی ها بهتر از من  می نویسن ! 

فقط این خود نویس بودنه که میشه رشدش داد که دسته خودمه چگونه بودنش .همین خوده که مارجانیکا را تو دله من یه خدای شیشه ایی بدون ترک و نشکن نگه داشته ! 

اما همین متوقف رو خود شدن باعث شده من سنگ دل بی احساس بشم !حتی به احساسات سه سال گذشتم و احوالات اون موقع ام  بی اعتنا بشم .و از تنهایی ام به جای غصه، نهایت لذت را ببرم .    

همینه که  

روح سرکش و طغیان گر من اسیر هیچ کس و هیچ چیز نمی شه مگر با معجزه !
شاید خودمو مجبور به نوشتن عاشقانه کنم اما این نوشته ها فقط نوشته اند بدون هیچ روح و احساسی .شاید قشنگ به نظر بیاند اما به دل نمی شینن چون از دل نیومندن چون مخاطب  ندارند .  

می دونم  این شخصیت محکم  به خاطر سرسختیش  حتما شکسته خواهد شد  و این معجزه است ! 

تا اون موقع نه عجله ایی دارم نه دلتنگم نه آرزوشو دارم !!!!!  

 

فقط :

مرا کم اما همیشه دوست بدار   !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 

 

مرا با برکه ام بگذار،دریا ارمغان تو 

بگو  جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت !!! 

 

 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

 

پ.ن : شروع از هرکجا باشه ، تو سیلک باید برسی به نقطه ی شروع !
من شروعم را از جملات قصار بزرگان  بود ! سیکلم هم باید به بزرگی و جملات قصار ختم بشه !
من تا تو این بعد موفق نشم ! تک بعدی می مونم و ازش لذت می برم ! 

 

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

مارجانیکا شکرت !
 

دوستت دارم هوارتا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

---------------------------------------------------------------------------------------------------- 

این شعر را  بسیار دوسش می دارم !!!!! 

 


نه می خندم نه می خوام گریه کنم برای تو

این ازم بر نمیاد که آب بشم به پای تو
تو کتم نمی ره که دوباره خام تو بشم
واسه من طعمه نذار محاله رام تو بشم

بار و بندیلو ببند اینجا دیگه جای تو نیست
تو ترانه های من جایی واسه حرفهای تو نیست
واسه من گریه نکن به درد من نمی خوره
تو گوشم قصه نگو گوشم از این حرفها پره

بهتره از تو گوشت این پنبه رو در بیاری
که این دفعه با گریه هات سر و ته اش رو هم بیاری
قلبه منو شکستی و یه گوشه ای نشستی
پاشو بار و بندیلو ببند منتظره چی هستی

خیلی وقته که ......

سلام !
خیلی وقته می خواستم بنویسم اما چون وقتشو نداشتم نمی شد !‌ 

از همون روزی که رفتیم مناظره انتخاباتی دانشگاه !
از همون روزی که با غرور می خوندیم یار دبستانیه من !
از همون روز که من از پنجره سالن و یه ارتفاع نزدیک  دو متر پریدم پایین و رییس دانشگاه دید و همون جا اعلام کرد باید یه فکری واسه پنجره ها و این پریدن ها کرد ! 

یا اون روزی که استاد خصوصی شدم و سه تا درسو طی سه روز و هر روز ۱۲  ساعت  بدون وقفه آموزش دادم و چقدر من از معلمی بیزارم ! 

مخصوصا معلمی واسه کسایی که یه چیز ساده را باید ۱۰ بار توضیح بدی و آخرشم  می گه ؟ببخشید اینجا چی شد؟  

یا اون روزی که استاد آزمایشگاه  ش.ت.  حالمو اساسی گرفت و بعد عذاب وجدان گرفت و معذرت خواهی کرد و من خیلی بی تفاوت با این که از درون می سوختم . رد شدم و هنوز که هنوزه منو که میبینه از شرمندگیش پیش سلامه و من هم با یه لبخند و یه سلام استاد از کنارش می گذرم ! 

خیلی دوست داشت اون روز دادمو می ذاشتم رو زمین و یه چی بهش می گفتم تا حق به جانب بگه تو به من توهین کردی .اما اون برخورد ارومم و اون نگاه پر از غم   و چهره ی عصبی اما بیکلامم  حاله اونو بیشتر از من گرقت !  

یا اون جمعه ایی که دانشگاه قو پر نمی زد و ما امتحان داشتیم و اصرار اصرار که برسونمتون و بعد هم که نزدیک بود تصادف کنیم و ........ 

یا اون شنبه ی قبل امتحان ها که از ساعت ۸ تا ۱۹ دانشگاه ماله ما ۴ تا بود هیچ کس نبود و  اصلا نفهمیدیم چطور زمان گذشت  برا رفع خستگی هم رفتیم بالا درخت و توت خوردیم !
یا شبهای مناظره تلویزیونی و بعد هم دیدن نوبت شما و بعد از اون پیش بینی و حدس هایی که همشون درست از آب در اومدن . 

 

یا پیشنهاد کار تو یه کافی شاپ و کلی خندیدن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

یا اون روزی که یک ساعت و نیم   رانندگی کردم و با دو تا دوستام رفتیم یه گلخونه بیرون از شهر ! 

یا ویراژ دادن و مسابقه تو  جاده ی دانشگاه و صدای هشدار و بوق ممتد !   

یا اون روزی که با داداشی که حرف زدم .بهش گفتم آخرش اگه ندیدی من از غصه ی تو  دق کنم .از بس این بچه نا امید و افسره است !

 

تو همه ی اون روزها دلم می خواست بنویسم . بنویسم از احساساتی که داشتم .از اتفاقات . از تفکراتم .اما نشد !
دلم می خواست بنویسم من از سرود  ای ایران ای مرز پر گوهر احساس غرور می کنم طوری که اشکام جاری می شه !‌  

دلم می خواست بگم من از این که فرهنگ مردمم اینقدر بالا رفته که بدون شورش و خرابی می ایستن جلوی هم در مورد کاندیدای مورد نظر بحث می کنن و بهم بی احترامی نمی کنن احساس شور و غرور می کنم . (هرچند این وضع فقط ماله قبل از انتخابات بود و بعدش ....فقط تاسف می مونه و این که هنوز جا داره تا فرهنگها عوض بشه )

 

دلم می خواست بگم اون روز که اون همه جمعیت  ایستاده بودن تو سالن و گرما و شلوغی را تحمل می کردند یکصدا می خوندند یار دبستانیه من .می دونن که چی می خوان .اما نمی دونن چجوری به اون خواسته برسن !
 

دلم می خواست بنویسم پول جمع کردن و حساب کردن و نوشتن  خواسته ها تعویض و تغییر  هر روزه ی تقدم  و تاخر خواسته ها چه لذتی داره !  

  

یا دیدن اتاق و خونه ی در حال ساخت و دادن کلی ایده و طرح لوکس که خونه ،یه خونه ی معمولی نشه ! هر چند آخرش اونجوری که من می خوام هم نمی شه ! 

 

یا بحث هر شبه انتخاباتی من و بابا که هر شب مثل یه نوار تمام حرفها تکرار می شد و شب آخر هر دو زدیم زیر خنده و فرداش هم من به منتخب خودم و بابام به منتخب خودش رای داد و کلی کسانی که تو صف بودن به بابا تبریک گفتن و خوششون اومد که تو خونه ی ما دموکراسی حکم فرماست !
 

و من هنوز سر حرفم هستم که ایده های محسن رضایی فوق العاده بود . 

و هنوز هم معتقدم وقتی تعصب همراه تصمیمی باشه انتخاب درست غیر ممکنه !
و من هنوز هم مثل روز اول معتقدم تاریخ داره تکرار می شه  و  همه ی این ها یه مهندسی سیاسی عظیمه که طی ده سال آینده باید منتظر تغییرات و اثراتش باشیم و مثل همیشه این مردم حماسه ساز که با شنیدن ای ایران مغرور می شن فقط می شن مردم در صحنه و سیاهی لشگر و  نقش اصلی یه کسای دیگه اند . و تا ملتی خودشو تغییر نده محاله سرنوشتش تغییر کنه . سرنوشت ما هم فعلا اینطور نوشته شده ! 

و من  با اینکه منتخبم پیروز نشد اما خیلی خیلی خیلی خوشحالم که  احمدی  پیروز شد .چون  اگه نمی شد افسانه ی احمدی ساخته می شد و اون بدتر از هر اتفاقی بود ! 

 

۲ ساعت دیگه امتحان شروع می شه و من باید راه بیوفتم برم دانشگاه !می بینی چقدر بی خیالم ! 


بازم حرف دارم اما تا نگاه می کنی وقت رفتن است !
بعد امتحانها مفصل می نویسم اگه کار و برنامه هام اجازه بده ! 

این پست هم خیلی درهم برهم شد چون تمرکز کافی نداشتم و فقط می خواستم یه چی بنویسم ! سر فرصت نظمش می دم و ویرایشش می کنم !

مرا کم اما همیشه دوست بدار !

  


گاهی که...

گاهی که



گاهی که حرفی برای گفتن نیست، حرف*ها برای ناگفتن هست


گاهی که گوشی برای شنیدن نیست، بسیار سخن برای گفتن هست


گاهی که سنگی برای شیشه شکستن نیست، راه*ها برای دل شکستن هست


گاهی که خنجری برای فرود آوردن نیست، کنایه*ها، نگاه*ها و زهرخندها برای زخم زدن هست


گاهی که آرزویی نیست، راه*ها برای دست*یابی به خواسته*ها هست


گاهی که آبی برای فرونشاندن تشنه*گی نیست، سراب*ها برای فریب هست


گاهی که هنگام مرگ نیست، خواهش*ها برای رفتن هست


گاهی که آرزوی رفتن در دل نیست، اسب سیاهی در پس پنجره آماده برای بردن هست


گاهی که...