ناتمام ....

من ، 

عاشقم و گناه کار 

آیا ،

همه ی شما بی گناهین ؟ 

 

من ،

 گمرهم و بی قرار

آیا ،

همه ی شما سر به راهین ؟ 

  

 

اتفاقی این شعر را پیدا کردم اسم خواننده اش را نمی دونم ا ما اینقدر با سوز و مظلومانه و غم آلود این قسمت را می خونه که دله آدم واسش کباب می شه و در جواب آیا ش به این  نتیجه می رسی که  کسی که بی گناهه  و سر به راه  اونه و همه  گناهکار و گمراهن . 

بعدا حتما متن کاملش را اینجا می نویسم !
--------------------------------------------------------------------------------- 

تمام این  یک  سال و خرده ایی  ازش شنیده بودم .از کارهایی که کرده و رابطه هایی که داشته  . 

چند باری هم خودم دیده بودم و خودش هم واسم تعریف کرده بود .  

همیشه ازش دوری می کردم حتی اون موقع هایی که با دوستان صمیمیم صمیمی شده بود .دوست نداشتم بهم نزدیک بشه ،با اینکه کاری بهم نداشت اما از حضورش احساس نا امنی و خطر می کردم . دائم رو اعصابم راه می رفت و تو دلی از دستش حرص می خوردم .  

وقتی علت اینکه چادر سرش می کنه را واسم گفت ، پوزخندی زدم به ریش همه ی خانواده هایی که به نظرشون تمام دخترهای چادری ، محجوب و خوب و فرشته  اند و به جای توجه به باطن و سرشت به ظاهر و چادری بودن قضاوت می کنن .   

وقتی اینقدر ساده لوحانه با همه چیز روبه رو می شن ،حقشون هم هست که از معیار و ملاکشون و نماده خوبی شون سوء استفاده بشه !   

تازه وقتی هم با یه همچین مواردی رو به رو می شن فحش می دن به طرف  و نفرینش می کنن که حرمت چادر را به لجن کشیده و از بین برده اما اگه یکم فکر کنن خودشون قبلا حرمت شعور و فکر و شخصیتشون را با این ملاک قرار دادن ظاهر از بین بردن و به لجن کشیدن ! جرم خودشون سنگین تره و بیشتر در قبالش مسئولند .

 

دو روز قبل امتحان آمار اس ام اس داد و خواست تااین دو روز را باهاش آمار کار کنم  .منم قبول کردم اما چون دوست نداشتم بیاد خونمون باهاش کتابخانه دانشگاه قرار گذاشتم .  

یکی دو ساعت که درس بهش دادم و مثلا می خواست خستگی در کنه .ازم پرسید تازگی ها از من چی شنیدی ؟ 

بهش گفتم زیاد شنیدم ، حتما به گوش خودت  رسیده ! من چی بگم ؟

یکم نگاه کرد و بعد ادامه داد : تو آدم عاقلی هستی . بیشتر از سنت سرت می شه و می دونی . رفتارت و حرف زدن و تصمیمات  اینو نشون می ده .واسه همین دوست دارم باهات مشورت کنم

گفتم : تو این طور فکر می کنی و لطف داری .به نظر خیلی ها و حتی خودم خیلی بچه ام . خوشحال می شم کمکی از دستم بربیاد انجام بدم .

(الان باید برم ، بعدا این پست را کامل می کنم . خیلی حرف واسه زدن و شنیدن داره !!!) 

 

بعد نوشت : این پست هیچگاه تمام نمی شود .چون الان به درکی رسیدم که ناقص تر از اونم که بتونم راجبه این موضوع قضاوت کنم . 

  

پس تما ناگفته هایش ناتمام می ماند !

مردودی !

دیشب  همه اش استرس داشتم .تا ۳-۴ خوابم نمی برد و همه اش فکر آزمون بودم .ساعت ۶ با صدای میس کال مهسا پریدم بالا و و آماده شدم و رفتم دم خونشون ! 

ساعت ۷ هیئت تکواندو بودیم .حدود ۲۰۰ نفر  بودیم که آزمون داشتیم 

بالافاصله آماده شدیم و شروع کردیم به گرم کردن ساعت ۸ آزمون شروع شد .مارجانیکا میدونه چه استرسی داشتم . 

مرحله اولو قبول شدم (فرم ها )

کلی طول کشید تا اسممو واسه مرحله دوم و حرکات دست صدا زدند .مرحله دوم را هم قبول شدم. 

کله آزمون ۶ مرحله بود (فرم. حرکات دست.حرکات پا .شکستن چوب.مبارزه .آمادگی جسمانی ) 

اسممو واسه مرحله ۳ خوندن .تو مرحله سه یه آن رومو برگردوندن از یه بچه ها خدافظی کنم که ممتنع دید و نزدیک بود بدون آزمون ردم کنه که با کلی عذر خواهی قبول کرد .حدس زدم سر همین ردم می کنه . 

از صبح هم دلشوره رد شدن داشتم بعد هر مرحله هی منتظر بودم اسممو واسه مرحله بعد نخونن .  

واسه اینکه خودم تو خونه تمرین کرده بودم  و خیلی همه آیه یاس واسم خونده بودن . کلی انرژی منفی دنبالم بود. 

سره آخرین حرکت پا  افتضاح زدم (دی  هریو چاگی !)ممتنع همیشه این موقع ها فرصت جبران می ده اما این بار سر همون ماجرا اسممو پرسید و رد شدم ! 

از بین ما ۴ تا بچه های باشگاهمون فقط من رد شدم . 

استاد مرحله به مرحله زنگ می زد و دنبال می کرد . 

وقتی زنگ زد و گفتم  چی شد و رد شدم ،کلی ناراحت شد و تا داشت دلداریم می داد یهو اشکم سرازیر شد . 

تو این مدت خیلی تلاش کردم .کلی کار کردم .باشگاه نرفته بودم اما با فیلم  و جزوه کلی کیبون و فرم کار کرده بودم . 

خیلی ها بدتر از من بودن اما خوب من رد شدم ! 

(شایدم این جوری بهتر شد .چون اگه قبول می شدم غرور می گرفتم که بدونه کلاس و خودم تونستم آزمونو قبول بشم ) 

اولین بار بود مردود می شدم .حس خوشایندی نبود. 

اتفاقه خاصی نبود جای جبران هم داشت اما با همه ی تلاشم واسه اینکه ناراحت نباشم ناراحت بودم. 

بعد آزمون با مهسا رفتیم ناهارو بیرون خو ردیم .به افتخار خنثی بودنمون (اون قبول شده بود و من رد !) 

اصلا گرسنه ام نبود .نصفه بیشتره ساندویج دست نخورده موند .  

خودمو هی سرگرم می کردم که اصلا بهش فکر نکنم . 

بعدش هم باهم رفتیم خونه ی خالم تا کتابهای ترم قبلمو بدم بهش !(نصفه اسباب اثاثیه هامون خونه خالمه ) اندازه خود اثباب کشی کارتون جا به جا کردیم اما دریغ از یافتن کارتون کتابها !!!! 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

امروز نوبت دکتر هم بود ! رفتم دکتر .عجب دکتری بود !!!کلی  اونجا بهش خندیدم !
واسه ۷ آبان واسم  تاریخ کمیسیون زد تو ساختمان مشاوره و درمان پوست و لیزر ! 

عملش حتمیه اما اینکه با چی و با چه عمقی تو کمیسیون معلوم میشه !
البته عمل هم نکنم تا ۴۰ سالگی دردسر آنچنانی واسم نداره اما اون موقع می تونه بفرستتم یه سفر طولانی ! حدود ۱۸-۲۰ سال دیگه !‌خودش هم  خیلی وقته دیگه است وهم خیلی کمه !تا چشم بهم بزنی ۴۰ سالت شده !
بازم ۲۰ سال دیگه بهتر از ۲ روز ، ۲ ماه ، ۲ ساله دیگه است !‌نه واسه چسبیدن به این دنیا ! واسه اینکه حداقل یه کاری کرده باشی و ماندگار شده باشی و بعد بری !
الان خیالم راحتتره ! خطر اونقدرها هم نزدیک نیس ! هورااااا !!!!!!!!! (چقدر اون دکتره منو ترسوند . یه جوری حرف می زد که جدی جدی رفته بودم تو فکر یه قبر تو یه جای خوش آب و هوا !!!)

--------------------------------------------------------------------------------------------------- 

ساعت ۲۰ رفتم   رو تخت خوابیدم و چراغو خاموش کردم و ناخودآگاه اشک ریختم !‌   

دلم گرفته بود .  

تمام روز خودمو حفظ کردم که شاد باشم و اصلا بهش فکر نکردم اما با همه اینها واقعا ناراحت بودم .  

تا ساعت  ۳۰/۹ رو تخت واسه خودم غصه می خوردم که دایی اومد پایین .صداشو که شنیدم حدس زدم حالا تا ببینه من خوابیدم بیچارم می کنه ! در اتاقو که باز کرد 

گفتم سلام ! لامپو روشن نکن !  خندید و گفت آهان منتظری بیام از رو تخت بندازمت پایین! 

همه بدنم درد می کرد گفتم نه !‌آزمونو رد شدم !‌خستگی تو بدنم مونده !
یکم لبه تخت نشست و آواز خوند بعدم گیر داد به لوازم آرایشی و چراهایی در این مورد !(چشمش افتاد به لوازم آرایشی رو میز )
بعدم حوس کرد امتحان کنه چه جوری دخترا آرایش می کنن صورته منم شد بوم نقاشیش !‌ 

عینه دلقکها شده بودم .کلی خندیدیم !(خوبه این آقا دختر نشده .. والا چی می شد !!!! ) 

بعد هم فیلم stup up  را دیدیم .وقتی می خواست بره بالا جو گیر شده بود اینقدر خنده دار می رقصید .کلی خندیدم !
الان هم با مهمونهای دایی اینا رفتند پارک .خیلی اصرار کرد منم برم (چون من نمی رفتم می خواست نره !)اما من اصلا حوصله شلوغی و پارک و قدم زدن نداشتم . 

------------------------------------------------------------------------------------------------- 

مردود شدن هم واسه خودش عا لمی داره ها !!!! 

کلی باحاله !!!!!!!!!!!!!!
هی همه بهت می گن : عزیزم غصه نخور بازم  فرصت هست ! 


 

از سفر به زیر زمین تا پرواز در آسمان آبی !!!!!!‌

اینطوری که اینجا می نویسمو دوست دارم . بی ربط هر چی تو ذهنم هست و تو اون لحظه یادمه دنبال هم می نویسم !‌ 

دوسش می دارم !(البته هنوز احساس غربت دارم اینجا ! اون دو تا وبلاگ قدیمی را بیشتر دوست داشتم !‌حیف شد که بعد از ۵-۶ سال حذفشون کردم .واقعا حیف !)
----------------------------------------------------------------------- --------------------- 

واو !!دیروز (جمعه )عجب روزی بود !عجب جایی بود ! چقدر هیجان داشت ! 

ساعت ۵ صبح راه افتادیم .  

تمام چند روز قبل از این برنامه تمام اس  ام اسهای دریافتیم توصیه ها و آموزش از راه دور این برنامه بود . 

گفته بودن تمرین کنین تو فضای بسته تنفس کنید تا عادت کنید و اونجا با مشکل رو به رو نشین .  

باید دو دست لباس می بردیم .

تو مینی بوس ۱۶ نفر بودیم .۸ تا و  ۸تا .ساعت ۸ رسیدیم پای کوه و تا ۸:۲۰  صبحانه خوردیم و خودمون را آماده کردیم و از کوه رفتیم بالا و رسیدیم به دهنه ی غار کلهرود (نطنز )  .از همون اول هد لامپها را روشن کردیم و وارد شدیم اولش را میشد ایستاده رفت اما بعد از یه صعود کوتاه با طناب و حمایت شدن و رسیدن به بالا همه اش سینه خیز بود .سینه خیزی که جا برای چرخش و نشستن نبود و همه اش را باید  سینه خیز  می رفتی . اولش واسه همه جالب بود اما اونهایی که بار چندموشون بود به این غار می یومدن و می دونستن کجا چه خبره  می دونستن که این اولشه !!!!  

بعضی مسیرها گربه رو بود و می شد چهار دست و پا رفت .بعضی جاها مار رو بود حتی جا نداشتی با دست خودتو بکشی جلو وباید می خزیدی . از یه سوراخهایی خوابیده رد شدیم و رفتیم که شونه مون به زور توش جا می گرفت و با کمک گیره ها ی سقفش خودمون را می کشیدیم جلو  

تمام مسیرم همون طور که اسمش روش بود مسیر گل( gel ) بود !‌بعضی جاها اینقدر گلی بود که فرو می رفتی . سه قسمت از مسیر باید کارگاه می زدیم و با کمک طناب عبور می کردیم .  

لعنتی کفشهای منم کفش صاف بود .دو سه بار سقوط کردم که اگه طناب نبود و حمایت نمی شدم معلوم نبود الان کجا بودم .یه چند بار تصمیم گرفتم کفشهامو در بیارم و پا برهنه بقیه مسیرو برم اما به توصیه بقیه منصرف شدم !اینقدر مسیر طولانی بود و اینقدر جا کم بود که بعضی جاها باید صبر می کردی نفر جلوییت خیلی بره جلو وبعد تو راه بیفتی !
یه جا که یه چاه عمیق بود و فقط جای یه نفر اون طرف ش بود با اون لیزی گل اگه یکم پات سر می خورد سقوط حتمی بود . خیلی مارجانیکا با من بود که لیز نخوردم (تمام مسیر کفشها داشت رو اعصابم ویراژ می داد . و هی با خودم کنتاک   کاشکی  یه کفشه دیگه پوشیده بودم داشتم  ! ) بالاخره بعد از یه عالمه مسیر سخت و مراحل سخت رسیدیم به آخر غار و دریاچه که به علت آهک زیاد نمی شد دست توش کرد . 

ساعت ۱۲:۳۰ رسیدیم دمه دریاچه و نشستیم برای استراحت و عکس گرفتن .اونجا از همه دنیا بی خبر بودیم .هیچ خبر و یا صدایی از روی زمین به ما نمی رسید .  

تو اون ۵ دقیقه ایی که برای حس بیشتر جایی که هستیم هد لامپها را خاموش کردیم و حرف نزدیم و فقط نفس کشیدیم .سوکت مرگ باری را تجربه کردم که گوشم سوت می کشید و تاریکی را تجربه کردم که با اینکه چشمام باز بود اما هیچ چیز جز سیاهی نمی دیدم . یه جورایی با اینکه ۱۶ نفر کنار هم بودیم اما هیچ کس را هم احساس نمی کردی . یه تنهایی و سکوت ترسناک و در عین حال لذت بخش !
بعد از نیم ساعت استراحت دوباره تمام مسیر را باید بر می گشتیم .  

نفر جلویی من شلوارش پاره شده بود  و برای همین ماها رفتیم آخر گروه و جلویی من رفت پشتم  و عقب دار شد (سخت ترین کاره گروه همین عقب دار بودنه  به نظره من البته ).  تو برگشت همه خسته بودن و هی عقب و جلو می افتادیم  . 

یه جا ما آخریها تا اومدیم طنابها را جمع کنیم و به گروه برسیم گم شدیم . اشتباهی از یکی دیگه از دالانها رفتیم . ( اگه پا جلویی و یا نور هدلامپشو نمیدیدی راهو گم می کردی چون پر پیچ و خم بود وگاهی یه سوراخ گربه رو مسیر اصلی بود درست مثله همون جایی که ما گم شدیم ) خلاصه هی فریاد کشیدیم و هی این ور اون ور رفتیم (واسه اینکه همدیگرو گم نکنیم با هم می رفتیم دنباله مسیر ) تا اینکه از یه سوراخ یه دست دیدیم که بال بال می زنه .سرپرست یکی را فرستاده بود عقب ،ما را  پیدامون کنه و به گروه رسیدیم  

همه چی خوب بود و  با اینکه خسته بودیم کلی خندیدیم و گل بازی کردیم و رو لباس و کلاه ایمنی و  صورت هم نقاشی کشیدیم  (البته نقاشی که نه !! گلو پرت می کردیم تو صورت طرف خودش نقش می گرفت !!!!)  

تو آخرای مسیر و آخرین جایی که باید حمایت می کردیم بالاخره کفش من کار دستم داد و از اون بالا سقوط کردم و با دیواره ی نوک تیز برخورد کردم و دردی تجربه کردم جانگداز و آهی کشیدم از سر درد .  از شدت ضربه شونه و کتفم بی حس شد . مارجانیکا را شکر جز چند خراش سطحی اتفاق خاص دیگه ایی نیوفتاده بود ! 

 ساعت ۱۵:۳۰  از غار اومدیم بیرون  

وقتی اومدیم بیرون قابل شناسایی نبودیم .شلوار لی و بلوز آبیم  دیگه آبی نبود و خاکستری شده بود .   

تندی لباسها را عوض کردیم و ناهار خوردیم و ۷ شب اصفهان بودیم .  

تازه وقتی از اونجا اومدیم، اومدم خونه و ماشینو بر داشتم و دوستمو بردم رسوندم خونشون .  

با اینکه خیلی خسته بودم اما ترجیح دادم حتما یه دوش آب گرم بگیرم .  

کمر و کتفم یه جا سالم نداشت  انگار گربه پنجه کشیده . از بالا تا پایین !!!بازم زیاد عمیق نبود 

 و جز یکی اش بقیه اش سطحیه اما زیر آب جز می زد و می سوخت . 

کار هرگز نکرده لباسها را هم بردم بشورم ( اینقدر افتضاح بود که نمی شد انداخت تو ماشین لباس شویی )با حوض شور و پا ،کلی گلاشو شستم اما پاک نشد و مجبور شدم بخیسونم تا بعد  یه بار  هم با ماشین لباس شویی بشورم  .تصمیم داشتم وقتی از حمام اومدم بالافاصله بخوابم اما همون موقع مهمون بهمون رسید و من اجبارا حضور خود را محفوظ داشتم . 

ساعت ۱۱ بالاخره رخصت خواب یافتم اما دریغا زیرا که از درد شدید کمر و کتف و به خاطر ۷ ساعت سینه خیز رفتن درد شدید دست و قفسه سینه  به هیچ سمتی نمی تونستم بخوابم .  

اما اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چه طور خوابم برده بود .  

صبح هم ساعت ۹ مهسا زنگ زد که استاد گفته امروز تمرین آزمونه و ساعت ۱۱ ورزشگاه نصرآباد (دو ساعت هم تا اونجا راه بود !!!) 

به هزار زحمت از جام بلند شدم . دستامو که تکون می دادم ضعف می کردم اما مجبور بودم کلی استاد واسه این فرجه منت سرمون گذاشته بود اگه نمی رفتم پدر پدر جدم را جلو روم می آورد (با توجه به اینکه الان ۶ ماه باشگاهو ده تا یکی می رم .یک ماهی هم هست اصلا باشگاه نرفتم و خودم تو خونه خودمو واسه آزمون آماده کردم  و  خیلی زورش آورده که چرا اسمه منم رد کرده !!!!!)  

زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم جا من بره سر کلاس دانشگاهم تا غایبی نخورم (و الا حذف می شدم ! بدبختی من که یکی دو تا نیس !)اون طفلی هم قبول کرد (دستش درد نکنه )

لباسامو اتو زدم و رفتم دم خونه دوستم و ۴ تا شدیم با هم رفتیم باشگاه (عجب جا مزخرفیه این باشگاه !‌حیف این ورزشگاه  که اونجا است . چقدر هم دوره ! واه واه واه )  

اونجا هم که استاد کلی لج بنده را داشت . هر چی تمرین سخت سخت بود را بهم داد !‌من حرف نزده می گفت حقته . باید بکشی که دیگه اینجوری باشگاه نیای !!! 

از ساعت ۱۱ تا ۱۷همه اش تمرین بود . بعد باشگاه رفتم داروخانه و قرص شل کننده عضلات گرفتم . وقتی رسیدم خونه دیگه نمی تونستم راه برم . انگار بدنمو چرخ کرده بودند .قرصو خوردم و خوابیدم

درس نخونده خوابیدم و صبح هم رفتم دانشگاه !!!‌ دوباره امروز یکشنبه بود !‌از ساعت ۷ تا ۹ شب کلاس و سفر داخل شهری از دانشگاه تا زبان ! 

بعد کلاس شارژ موبایلم تموم شد با گوشی دوستم زنگ زدم به دایی که من گوشیم شارژ نداره و بگو کجایی گفت جا همیشگی !‌ 

همون لحظه دوباره زنگ زد گفت ماشین دارم و بیا همون سمت ! منم گفتم باشه و از دوستم هم خدافظی کردم و رفتم . وقتی دوستم رفت یهو گفتم اون سمت کجاست دیگه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حالا خره را بیار و باقالی بار کن ! رفتم جا همیشگی نبود !! هی اینور برو هی اونور برو ! دیدم خیر فایده نداره . مونده بودم چه کنم که یه موبایل فروشی دیدم رفتم تو مغازه و گوشیم را دادم شارژ کنه و زنگ زدم به دایی و بعد از ۳۰ دقیقه دایی را یافتم !  ( با اون آدرس دادنش !!!)

هیچی ! 

همه چی دست به دست هم داده تا حاله من حسابی گرفته شه ! 

بعد آزمون پنجشنبه که امیدوارم قبول بشم (شما هم واسم دعا کنید ) نیاز اساسی دارم به یه استراحت حسابی .  

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

وای ! دوباره انتظار و انتظار .انتظار کلی اتفاق که قراره با افتادنشون کلی تغییر تو زندگیم ایجاد کنند .اما ممکنه هم اصلا رخ نده !
گاهی بهشون فکر می کنم به همه اتفاقات  متضادی که انتظارشو می کشم و قراره غافلگیرم کنند چه با افتادن و چه با نیوفتادنشون  

گاهی فکر می کنم واو چقدر خوب می شه اگه اینطوری بشه بعد یکم فکر می کنم اگه نشه هم چیزی از دست ندادم  بعد یه کم فکر می کنم می بینم دارم دیوونه می شم بی خیال این افکار می شم و فقط انتظار می کشم !  

------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

عین بچه ها می مونم ! کلی واسه هر چیز کوچیک ذوق می کنم و شادی می کنم .خودم دیروز خندم گرفته بود از این اخلاقم .تو بزرگ سالی اسمش بی جنبه بازیه اما واسه من که هنوز نی نی ام همون ذوق زدگی کودکیه !‌ 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

تصمیم گرفتم جمعه تو مسابقه بادبادکها (کوه صفه برگزار می شه )شرکت کنم بابا و داداشی و عمو هم استقبال کردن و اونها هم می خواند شرکت کنند ! 

واو چقدر خوش می گذره ! 

دنباله یه ایده خلاق و کار آمدم ! یه چی زده به سرم باید ببینم می شه عملی اش کرد یا نه !! 

کاش بتوم بفرستمش هوا و ذوقشو کنم !
یادش بخیر بچه که بودیم از این بادبادکها زیاد درست می کردیم .بادبادک .بالن و فرفره !!یادش بخیر 

--------------------------------------------------------------------------------------------------

 

گاهی شدیدا دلم واسش تنگ می شه .هی دلم بهونه اش را می گیره !‌زبون نفهمه ! هیچی نوفهمه !!!! 

هر چی هم بهونه بگیره . نیست !!! نداریم !! گربه برده رو دیوار نشسته خورده !!  

--------------------------------------------------------------------------- 

از جمعه تا جمعه !‌اون جمعه زیر زمین و این جمعه می خوام برم آسمون و بادبادکمو پروازش بدم ! 

-------------------------------------------------------------------------------------------------- 

بعد نوشت : مارجانیکا خیلی رحمم کرد .می خواستم با ماشین برم بیرون .رفتم نشستم تو ماشین تا استارت زدم یه صدای وحشتناک انفجار و بوی سوختگی و تو اتاقک ماشین هم  پر از دود شد ! از آنجا که تجربه مردن ندارم احتمال دادم که ماشین منفجر شد و الان روحمه که فکر می کنه تو ماشین نشسته !!! تا اینکه هی مامان صدام زد و درو باز کردم گفتم بله ! 

که دیدم نه هنوز زنده ام !!!! در کاپوت را باز کردیم دیدیم باطری ماشین منفجر شده و کلی اسید پخش شده !!!!!!  

عجب صدایی داشت ! مادربزرگ اینها و دایی اینها را هم از طبقه هاشون کشوند پایین !
 اما احتماله منفجر شدن خودم از همه باحال تر بود.

 

روزانه

دیروز روز جالب و پر کاری بود .ساعت بی کاری بین کلاس را با بچه ها رفتیم آمادگاه و  من  سه تا کتاب شعر خریدم .کلی قشنگه و عشقولانه ! 

نمایشگاه کاریکاتور استاد  داداشی هم بود رفتیم یه سر زدیم.کلی جاب و دیدنی بود ! پسره نصف ما سن داره  اما کلی  هنرمنده !‌آفرین  

کلی کیف کردم تو دفتر یادبودش نوشتم خوش باشی جوون . 

آی کیفور شدم که نگو ! 

بعدم ناهار نخورده برگشتیم دانشگاه و رفتیم سر کلاس آمار و کلی مسئله طولانی حل کردیم  و کلی عدد جا به جا و جمع و ضرب و تقسیم کردیم .آخره کلاس عدد بالا می آوردیم (روم به دیوار البته !)  

بعد این کلاس بدو بدو از دانشگاه و این سر شهر کوبیدم رفتم اون سر شهر و کلاس زبان .اواسط کلاس خواب خواب بودم به زور چشممو باز نگه داشته بودم حضور فیزیکی داشتم اما روح و ذهنم همراهم نبود.یهو هم بدجنس منو صدا کرد و یه چی پرسید .هر چی گوش می کردم چی می گه نمی فهمیدم ! کلی آبروم رفت . چند بار واسم تکرار کرد و بعد هم  ازم نا امیدشد  یکی دیگه جواب داد !

ساعت ۹ رسیدیم  خونه .اینقدر خسته بودم که کار هرگز نکرده همون موقع خوابم برد و تا ساعت ۷:۳۰ هم خوابیدم  . 

دیروز تو مسیر برگشت صابره را دیدم .دوست دوران دبستان .کلی از اون دوران یاد کردیم .قرار شد امروز عکسهای اون دوران را بیاره ببینم !
کلی تا دیدم خندیدم .کلی جالب بود ! 

وای چه زود ۱۲ سال گذشت از اون دوران !‌یادش بخیر .  

چقدر شنیدن سرنوشت همکلاسی های قدیمی شیرین و لذت بخشه !  

----------------------------------------------------------------------------------------

 


خط من .. فکر من !!!!

اتاقو مطابق همیشه مرتب می کنم .همه چیز سر جای خود تا جهانم به سامان بشه .  

کتاب های آمار و زراعت و جزوه چاپی هوا و اقلیم و کلاسور جزوه ها و کتاب مونتاژ سیستم و کتاب های زبانم و دفتر روزانه و برنامه ریزی و  دفتر خاطرات و موبایل و جامدادی و جزوی تکواندو را مرتب می چینم روی تخت !
واسه این اینکارو می کنم که باید به همه شون رسیدگی کنم ! که یادم باشه قبل اینکه تخت پذیرای تن خسته ام باشه باید یک به یک به کار این هایی که روی تخت ولو  شدن رسیدگی کنم . 

سیستمو روشن می کنم . تا می یاد بیاد بالا جزوه تکواندو را بر می دارم یه دور از روی فرم هایی که برای آزمون باید بلد باشم می خونم و جزوه را می اندازم زمین و شی جاک : 

تمام فرم را می زنم . با دقت و قدرت !  

ضربات محکم و استوار ! 

سیستم آماده است می یام اینجا و شروع می کنم به نوشتن . 

چند روز پیش تبلیغشو دیدم . اسمش و بازیگرهاش خیلی زود جذبم کرد 

 

همیشه از نیکی کریمی خوشم می یومده .اون سادگی و جا افتادگیشو خیلی دوست دارم . یه جورایی مظلومه .  

(باز انگشتر سنگینی می کنه .درش می یارم و می ذارم کنارم و تایپ کردنو ادامه می دم !)  

و باز همیشه از محمد رضا فروتن خوشم می یومده .اون چهره ی غم گرفته و اون صدای خش دار دوست داشتنی . اون بغضهای آشناش و اون عصبانیت های از سر دردش .   اون غرور و یک دنده بازیهاش . بازیگر تواناییه .من بازیشو دوست دارم یعنی تمام نقشهایی که بازی کرده را دوسشون دارم  ! 

وقتی دیدم این دوتا بازیگر محبوبم تو یه تله تئاتر اونم با اسم خرده جنایتهای زن وشوهری بازی می کنند قلقلک شدم که حتما حتما ببینم .  

مخصوصا با  این دیالوگ جالب تو تبلیغاش  : 

فروتن( اسم نقششو یادم رفت !!!! ): من می بخشمت  

نیکی کریمی (لیندا ): خوش به حالت !!!!!!!!!!!!!! 

کلی جالب بود واسم  ! 

امشب دیدم ! خیلی جالب بود .خیلی زیاد ! و خوشحالم که این تله تئاتر رو دیدم .   

عجب حالگیری بود دیالوگهایی که بینشون ردو بدل می شد   

چقدر داستانش جالب بود .  

کاره این کاراکتر فروتن هم کلی جالب و کار آمد اومد   

ما خیلی از این تله تئاتر خوشمان آمده ! دلمان برای فضای دو نفره و جنجالی اش تنگیده ! 

------------------------------------------------------------------------------------------- 

مارجانیکا من یه سوال خصوصی ازت دارم  

می گما ما ها از زندگیو این دنیا و  خودمون خسته شدیم .تو بعد این همه مدت، از خدایی کردن  وسرو کله زدن با ماها  خسته نشدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

------------------------------------------------------------------------------------------------ 

دو تا بسه پروفن یعنی اینکه من باید و اصلش اینه که درد داشته باشم و درد بکشم اما من درد ندارم و دردی حس نمی کنم !!!!!   

پس وقتی خلا دردناک( سر درد) می یاد سراغم باید خیلی خیلی خیلی خیلی دردناک باشه که من حسش می کنم و اشکمو در می یاره !‌ 

خیلی قدرت تحمل دردم بالاستا !!!!!! 

با این قیافه ی جالب و یه صورت یه طرف ورم کرده امروز همه جا رفتم حتی رستوران !!!!!! 

معلوم نیس چه مر گیم هست . باز معلوم نیس این عفونت از کجا سرو کله اش پیدا شده .

لعنتی .لعنتی .لعنتی.   

ببین من کم نمی یارم . تا وقتی هستم زندگی می کنم ! اینو بفهم . 

----------------------------------------------------------------------------------------------- 

وقتی اومدم خونه دلم گرفته بود . روزه بدی نبود .کلی به خاطر این  قیافه مسخره شدم و خندیدیم( خونه عمو و پدر بزرگ و توسط داداشی و دایی و عمو و همه و همه )  اما وقتی رسیدیم خونه من یهو خالی شدم . احساس کردم اگه اقدامی نکنم اشکمو که بی اراده سرازیر می شه

یه آهنگ شاد تازه گذاشتم و  حرکت !
نمی خواستم به هیچی فکر کنم !‌به هیچی هیچی هیچی !
------------------------------------------------------------------------------- 

چندروزه هی می یا د تو ذهنم . همین که می یاد سرش داد می کشم و می گم گمشو بیرون ! 

نمی خوام بهش فکر کنم . می خوام که فراموش بشه !
به همین راحتی به همین خوشمزگی 

هر چن دفعه دیگه هم بیاد باز همینو می گم : سرمو تکون می دم و می گم گمشو از تو ذهنم !!!! 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

دایی چی می گفت وقتی گفتم که شرکت گفت خانوم نمی گیرن ! گفت آره نمی تونن بگیرن چون مربوط به وزارتخونه است و دولتی ! 

این یه راه بن بست بود اما کلی راه باز دیگه هست ! اگه هم راه بازی پیدا نکردم یه راهی می سازم ! 

فعلا باید به جهاد سازندگی و جهاد کشاورزی هم سر بزنم . اگه نشد یه شرکت خصوصی ! 

من  این کارو می خوام پس تلاش می کنم و بهش می رسم !  

----------------------------------------------------------------------------------------------------

دلم واسه وبلاگهای قبلیم و نوشته هاشون تنگ شده ! یه سریشو احیا کردم اما خیلی هاش و اونهاییشون که دوست داشتم را ندارم  

خیلی حیف شد الان پشیمونم از اینکه حذفشون کردم  

خیلی خیلی دوسشون داشتم  

بعد ۵ سال !!!! نباید به حرف دایی گوش می کردم .  اونها واسه من بیشتر از نوشته و وبلاگ بودن .نیمی از خودم بودم و من با این کارم قتل نفس کردم . نیمی از خودمو کشتم ! 

ابله ! 

جالب می دونی کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اینکه دنباله این بودم که ببینم نوشته هام جایی پیدا می شن بعد دیدم جاهایی هستن که مو به مو نوشته های منو حتی خاطرات شخصیم را به نام خودشون ثبت کردن بی کمو کاست !
اولین باره از اینکه نوشته هام به سرقت رفتن خوشحال شدم . داستانمو بگو !!!! خوب شد کاملشو نذاشتم !!!!  

اما کاش همه اش را دزدیده بودن . فقط از عید به بعد را تونستم پیدا کنم ! 

------------------------------------------------------------------------------- 

خط من آزاده فکر من مشغوله  

خط تو اشغاله فکر تو آزاده ! 

 
 -------------------------------------------------------------------------------------------------  

چرا گاهی گاها از سر گناهی یا بی گناهی گاهی گاها گم می شیم گرگ می شیم گاهی گاها ؟؟؟؟ واقعا چرا ؟؟؟؟  

------------------------------------------------------------------------------------------------------ 

بذار تا واست از آرزوهام بگم از عجیب ترین و دست نیافتی و گاها بی ارزششون اما واسم آرزو اند 

مثل : 

رفتن به یه سینمای آمریکایی واسه دیدن یه فیلم قشنگ و دیدنی و پر مفهوم  ! باید کلی جالب باشه   

رفتن به یه شهربازی خیلی خیلی مجهز با تفریحات کاملا مهیج  

رفتن به تئاتر تهران و دیدن یه تئاتر عمیق و دوست داشتنی  

داشتن یه ماشینه آخرین سیستم و خوشگل و رو باز و ویراژ دادن با آخرین سرعت تو یه جاده ی عریض و  طولانی و عبور از جنگل و کنار دریا و باد خنک 

داشتن یه خونه دوبلکس که کلی پله داشته باشه و بزرگ و ویلایی باشه  اونم با تمام تجهیزات مدرن و لوکس که هیچ کس نداشته باشه و مخصوص و شخصی واسه من باشه  

سفر به کله دنیا و دیدن قشنگ ترین مناظر و بکر ترین طبیعت و جاهای باستانی جهان  

رفتن به یه سیاره دیگه 

داشتن یه شبکه ی رادیویی که با صدای شاد و بشاش بگم: 

سلام بر جوونها ! کلی چرند بلغور کنم و در پایان با صدای بلند و شاد بگم 

خوش باشین جوونها ! 

سفر با دوچرخه به دور ایران که حسابی   طولانی مدت  باشه ! 

دیدن و صحبت از نزدیک ابراهیم حاتمی کیا 

داشتن یه اتاق با دکارسیونه طراخی خودم (که سالهاست داره خاک می خوره ) و با تجهیزات و امکانات خاصه  خودم و اون طراحی دل خواه و عجیب و غریب !!! 

اینا آرزوهای کشکیم بود !  

کلی آرزو ی آرمانی و ایده آلی هم دارم که معذورم از نوشتن  ! 

واه واه !

واه واه واه !
خدا به دور ! 

امروز صبح با دندون درد و یه طرف صورته ورم کرده شالو کلاه کردم رفتم اداره ی کل آزمایشگاههای فنی و مکانیک خاک وابسته به اداره راه و ترابری  که ببینم می تونم برم تو یکی از آزمایشگاههاشون کار آموزی یا نه 

کلی پله رفتم بالا و رسیدم به دفتر رییسشون و از خانوم منشی پرسیدم شما کار آموز می گیرین؟ 

 یه نگاه به سر اندر پای من انداخت و ابروشو بالا انداخت که ما کار آموز  می گیریم اما خانوم نمی گیریم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم اصلا؟  

گفت اصلا اصلا !!!!
اینقدر دندونم درد می کرد که حوصله نداشتم چونه بزنم و اومدم بیرون !
صبح تا الان فکرم مشغوله که چه جوری اینها را متقاعد کنم منو به عنوان کار آموز بپذیرن ! 

و خانوم بگیرن !!!!!! 

والا !
دیگه اینجوریشو ندیده بودیم . آدم تو رشته ایی درس بخونه که تو تخصصش  خانوم نمی گیرن !!!!!!!!!!!!!!!!!  اونوقت آدم نمی دونه چه خاکی تو سرش بریزه  وقتی خانومه و تو اون رشته درس خونده و رشته اش را دوست داره

کلی صبح تا حالا لجم در اومده ! 

اینقدر میر م و می یام تا خسته و متقاعد شند که خانوم هم باید بگیرن ! 

پرو پرو ! 

خانوم نمی گیریم !!!!!!!!!!!!!!!
شنبه صبح دوباره می رم و اینبار با مدیرشون حرف می زنم . چه معنی داره خانوم نگیرن !!! 

ولی اگه بشه ،هیم !!!!چی می شه ! کلی واسم خوبه .کلی کلی باحاله ! 

انوقت من می شم اولین خانومی که گرفتن ! این از همه لذت بخش تره !!! 

 هه هه ! فقط کافیه من بخوام یه کاری را بکنم .اینقدر واسش تلاش می کنم که جواب بده .مخصوصا این کار که خیلی واسم دوست داشتنی و جالبه و جز تخصصم  حساب می شه و آینده ی شغلی و زندگیم را تحت تاثیر قرار می ده  

نباید کوتاه اومد !!!!!!!!!! 

باید دید چی میشه  

صبح تا الان کلی  جمله با خودم تمرین کردم که رفتم اونجا بهشون بگم و هر چی گفت یه چی جواب داشته باشم بدم که متقاعدش کنم باید منو بپذیرن ! 

من این کارو می خوام !! 

من این کارو می خوام  !! 

من این کارو می خوام !! 

من می تونم و این کارو می گیرم!! 

  

به امید پیروزی و موفقیت !

چپ دست!

زندگی آنچه زیسته ایم نیست

بلکه  چیزی است که  به یاد می آوریم 

تاروایتش  کنیم !

پنجشنبه بود ! یه بعد از ظهر سگی ! یه روز گرم مردادی ! ۱۷ مرداد !

ریخته بودم بهم ! الکی الکی گریم می گرفت .

نمیدونم چرا ! اما عذابم می داد .

اون لحظه فکرم به هیچ جا نمی رسید .هنگ کرده بودم ! بدنم داشت می سوخت !‌اشکم غیر قابل مهار بود . حالم هیچ خوب نبود !

خونه هم شلوغ بود ! هیچ جا نبود که مخفیانه بشه اشک ریخت . بشه بارونی شد !

هی کلنجار رفتم . هی اینور رفتم . هی اون ور رفتم ! برخلاف ذاتم التماس کرده بودم واسه اینکه می دونستم ..... (بی خیال .هر چی هستن به خودشون مربوطه ! چه لزومی داره من بهشون برسونم یا ثابت کنم که چی هستن !)

مامان فهمیده بود یه چیم هست ! تابلو بود ! همه فهمیده بودند !‌

دایی صدام زد ! رفتم بالا !می دونستم می خواد بدونه چی شده !

تا رفتم تو اتاقش  با بغض گفتم حوصله ندارم و زدم زیر گریه !

هق هق گریه می کردم .

زار زار اشک می ریختم !
یکم با تعجب نگام کرد و گفت: دایی ات مرده .اینطور اشک می ریزی ؟بگو چی شده !

-هیچی نشده ! دلم گرفته ! های های گریه و زاری !
دایی - بیا رو تخت دراز بکش و واسم بگو

رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم .به شکم خوابیدم و به  رو تختی چنگ زدم  و مشتش کردم و  اشک ریختم ! کنارم خوابیده بود و گرمی بدنشو حس می کردم .نگاهشو حس می کردم !

گوله گوله اشک ریختم .

برگشتم و دستمو گذاشتم رو صورتم و باز ...

دستمو زد کنار و به پهلو مات صورتم شد . با مهربونی گفت: بگو چی شده !

واسش گفتم .داستان تکراری بود ! قبلا واسش گفته بودم ! اما اینبار آخره ماجرا بود و باید می شنید

حرفام که تموم شد .نگام کرد و گفت

فکر می کردم عاقل تر از این حرفها باشی.محکم تر دیده بودمت . اما .....!

کلی حرف های شنیدنی واسم زد !‌

گفت :زیادی سخت می گیرم .باید راحت تر زندگی کنم و تا نیمه شب  صبورم شد !

شونشو گذاشتم زیر سرم و تو بغلش باز اشک ریختم .اون لحظه تنها مامن امن و آرامش بخش شونه اش بود و من چقدر خوشبخت بودم که شونه ایی برای اشک ریختن و تکیه دادن داشتم . چقدر اون لحظه شکر کردم .

نیمه شب اومدم پایین .تو اتاقم .تا صبح اشک ریختم

صبح اومد پایین نگام کرد و پرسید خوبی ؟ یه لبخند سرد و مرده بهش زدم گفتم خوبم . که مطمئن شه حالم خوبه !
نگاش پر از  غم بود ! از نگاه نگرانش دلم واسه خودم می سوخت !

نگاههامون گویا بود !

طاقت نیورد به مامان گفت:نگاش کن ! عینه مرده ها شده .

اشک تو چشمام حلقه زد و بهش لبخند زدم و زودی از جلوش رفتم که اشکم در نیاد

حرفاش همش تو گوشم بود !

تمام این چند روز !

می دونستم خیلی دلش می خواد کمکم کنه .

اس ام اس دوستت دارمش .اونم صبح زود جمعه معلوم بود تمام شب به فکرم بوده و خواب به چشمش نرفته !

دیروز بعد کلاس زبان .یهو گفت .می خوام برم فیلم بگیرم ، چپ دستو دیدی؟

فهمیدم یه منظوری داره ! چون یادم بود این فیلم را هم سینما دیده بود هم یه بار از ویدیو کلوپ گرفته بود !

گفتم نه

دایی- می خوام برم بگیرم امشب ببینیم

 با خونسردی گفتم تو که دیدی .اونم دوبار !

گفت :۳ بار ! اما دوست دارم یه بار دیگه ببینم .به دو دلیل

۱.لیلا اوتادی ۲.خیلی مفهومش قشنگه می گه گذشته را باید فراموش کرد !  حالا می بینی .می فهمی !
چند تا ویدیو کلوپی رفتیم .نداشتن ! معلوم بود مصممه!هدف داره  ! تا اینکه بالاخره پیدا کردیم .تا اومدیم خونه من اومد برم پایین گفت بیا می خوام فیلمو بذارم

مطمئن شدم مخاطب فیلم فقط منم !

فیلمه ظاهرا مسخره ایی بود !

صحنه های خنده دار و کمدی زیاد داشت . کلی خندیدم و زیر چشمی می دیدم محو خنده ی منه و از خندم خندش می گیره واسه همین سعی می کردم از ته ته دلم بخندم .

جاهایی که میخواست من بفهمم  صداشو زیاد می کرد و می گفت اینجاشو گوش کن !!!

اونجا که از فرهنگ اسپانیش و شادی ها و رقص و خوشی هاشون تو غمهاشون می گفت .اونجا که گذشته ایی که رفته باید فراموش بشه !اونجایی که گفت تو ایران بزرگ شدن باید همه ی رابطه ها  دیوار باشه نه پل ! اما جای دیگه شاید پل !!

و اونجایی که گفت: چپ دستها  چون دستشون نزدیکتره به قلبشون بیشتر از قلبشون فرمان می گیرن !

منم چپ دستم  !
دایی بهم گفته بود که دلیله این همه دلسوزیها و مهربانی  منو واسه دوستام درک نمیکنه ! فکر کنم می خواست اینجوری یاده خودش بیاره که وای ! اینم چپ دستم ! دلیلش اینه !

شاید دلیل مسخره ایی باشه اما توجیه دیگه ایی نداره !‌

آخر فیلم برق رفت !

میدونستم فیلم را فقط واسه من گرفته بود .واسه خاطر پریشونی همون پنجشنبه ی سیاه .واسه اینکه بهم بگه باید با شرایط کنار اومد.خاطره های بد را فراموش کرد !‌

همه جا تاریک بود ! رفتم تو تراس !  اومد پشتم ایستاد و یکی یکی دیالوگهای خاصه فیلم را تکرار کرد و بعد هم گفت . دیدی فری خانوم .باید این طوری زندگی کرد . گذشته را ول کن !
رفت رو فرش تراس دراز کشید .رفتم کنارش دراز کشیدم . سرمو گذاشتم رو شونه اش واسم آهنگ رضا صادقی را گذاشت !

وایسا دنیا !

واسه عشقهای تو خالی ساده مردن واسه چی ؟

چند بار اینو تو گوشم زمزمه کرد !

کلی سرخوش شدم ! همون جمعه با شرایط کنار اومدم.بدونه کینه و دشمنی بخشیدم و گذشتم(طوری نشده بود .یه اتفاق بود) ولی تلاش دایی واسه کمک به من خیلی ستودنی بود . خیلی دوست داشتنی .کلی غرور آمیز !

کلی کیف کردم

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا حفظش کنه و خوشبختش کنه

دایی خیلی  دوستت دارم .

-------------------------------------------------------------

پ.ن :چپ دست فیلم جالبی بود.

پ.ن : من از اینکه چپ دستم راضیم جز مواردی که درب کنسرو نمی تونم باز کنم .قیچی نمی تونم دست بگیرم و مهم تر از اون موقعهایی که قلبم زیادی احساسی فرمان صادر می کنه  .... !!!! 

پ.ن : میشه جوره دیگه ایی هم زندگی کرد ! می شه متفاوت بود و خاص زندگی کرد مثل ...مثله چپ دستها  !!!

پ.ن : تمام شعر های این فیلم فوق العاده بود ! هم خارجی ها و هم آهنگی که  نوری  خونده بود!

یه چی جالب : الان  یهو فهمیدم  امروز(۲۲ مرداد،۱۳ آگوست((اوت))!!! ) روزه جهانی چپ دست هاست !!!!!!

خیلی جالب و غافلگیر کننده بود !

پ.ن : ادامه مطلب یه شعر مربوط به فراموشی !جالبه !

بعد نوشت :پنجشنبه ؟چی شد؟ مگه اتفاقی افتاده  بود؟ من چیزی یادم نمی یاد

ببخشین من شما را می شناسم ؟ شما؟(فراموشی بهشت راستین است ! )

ادامه مطلب ...

دلیل تنهایی !

تو اگر میدانستی

که چه زخمی دارد

 که چه دردی دارد

خنجر از دست عزیزان خوردن

 از من خسته نمی پرسیدی

آه ای مرد چرا تنهایی!!!

----------------------------------------------

تمرین کردم شولمیت را حفظ کنم و همانند بلعم باشم (کسی که به جای لعنت ،برکت داد)

اورفه تنها راه کار بود ! همین !

م.ا.ر.ج.ا.ن.ی.ک.ا  محتاجم .دریابم