وقتهایی است که ادم دوست داره از قاب زندگی بیاد بیرون و کمی استراحت کنه ، وقتهایی هست که زمان اینقدر تند میگذره که بخشیت بین گذشته و آینده گم میشه ، مخصوصا وقتی که عزیز دلی را از دست میدی ، بین بود و نبودش تو خلا زمان گم میشی ،
این روزها دل رفتن به خونه بابا امیرم نیست ، میرم جای خالی اش ،صدای توی گوشم ،دلمو چنگ میزنه و اشکمو جاری میکنه ، این روزها حوصله خودمو و کار و کار خونه و حتی عید را هم ندارم ، کلی برا کارم زحمت کشیدم ، کلی بدو بدو ، اما الان دلم سکوت می خواهد و کمپ بین راهی تا خستگی در کنم ،
موسسه آفتاب که ازم دعوت به همکاری کرد ،فکر کنم پشیمان شد ، چقدر تعریف هاش و کشف اینکه من توانایی تغییر نگرش دارم ذوق زده ام کرد ، هر چند این چند روز منتظر تماسشون بودم ،اما تماس نگرفتنشون چیزی از ذوق این کشفم کم نکرده و فقط برام سواله چرا و چی شد پشیمان شدن ، یعنی کشفشون الکی بود ؟؟؟یا من کاری کردم یا حرفی زدم که عطای کشفشون را به لقا اش بخشیدن ،الله اعلم !
دلم قاب پنجره می خواهد و موهای افشون و کتابی که حاله آدم را حالی به حالی کند ، ببرد به ناکجای احساسات ناب ، به رویاهای دور ، بشینه رو دلت و سر بخوره تو عمیق ترین بخش وجودیت ، دلم حال و هوای مجردی می خواد ، از اون احوالات که تنها دغدقه های فکریت درس و کتاب و کارهایی بدون مسئولیت ه !
حالمو هیچ کسی درک نمیکنه ، روحم خسته است ، دلم فرار می خواهد از زمان حال ، دلم گذشته می خواهد نه آینده ، دلم دل من دیر زمانی است مرده است و ادای زنده بودن را از بر است ، حالم بس ناجوانمردانه بد است ، بد که نه افتضاح است ،