یک گروهی از آدمها، درست حکم شیشه را دارند… شکستنی هستند و نگه داشتن و بودن با آنها سخت است… اگر آنها را به رسم خودشان دست نگیری، یا دستت را میبرند و یا که سر میخورند و میافتند و میشکنند… آدمهایی که بر خلاف ظاهر برندهشان، اما آنقدر شفاف هستند که هیچ چیزی را پشتشان قایم نمیکنند…اصلا نمیتوانند که قایم کنند… مگر تو با جیوه آلودهشان کنی و آینهشان بسازی که فقط خودخواهی تو را نشان دهند و خودشان را از خودشان بگیری…
اینها آدمهایی هستند که اگر روزی عاشقشان شدی، با نرمتر از الماس بریده نمیشوند تا با پنجره تو همقواره شوند… همه عمرهم باید مراقب توپ بچههای پاپتی خیابان باشی که اشتباهی پنجره تو را بیشیشه نکنند… خلاصه سختند این آدمها… اما اگر صاحبشان شدی و مراقبت را یاد گرفتی، آنوقت است که سوز ِ هیچ زمستان حرامزادهای، از پنجرهات به داخل نمیآید و همانطور است که با گرمایاش، همه برفهای زمستان را میتوانی بشماری بی انکه لرزی به تنت بیافتد…
اینطور عاشقیهاست که تکراری نمیشوند و انگار که هر روز از سر ِ نو، دلت را باختهای و راه نرفتهای را میخواهی شروع کنی… عاشقی با این آدمها سخت است.